Site in englishزبان فارسی

صفحه نخستمقاله هاگفت و گوهاسخنرانی هادرس هاکتاب هایاد داشت هابیانیه هانقد و نظرزندگی نامهعکس هاتماس

---

«پس عزا برخود کنید ای خفتگان..!»
 

قطعۀ زیرکه از دفتر ششم مثنویِ معنویِ مولانا جلال الدین محمد بلخی نقل می شود، دربارۀ شاعری است که وارد حلب(سوریۀ کنونی) می شود و می بیند که مردم مشغول عزاداری اند. می پرسد برای که نوحه و عزا می کنید؛ او را معرفی کنید تا برایش مرثیه ای بسازم. مردم شاعر را شخصی بی خبر می پندارند و داستان عاشورا و امام حسین را برای او بازمی گویند. شاعر این جماعت را غافل و خواب زده می یابد، و از این که خبر این شهادت چه دیر به آنان رسیده است، دچار حیرت می شود. او آنگاه به آنان نهیب می زند:
«پس عَزا بر خود کنيد اى خفتگان!
زان که بد مرگي است اين خوابِ گران»

مولانا در این ابیات می کوشد مردم دربندِ ظواهر و عاداتِ تکراری را به ژرفای دین و معنای کردار بزرگانی همانند امام حسین دعوت کند و به آنان- که با غرور و طعنی در آستین با شاعر سخن می گویند و رمز این گفت و شنود را درنمی یابند-، افق های بلند معنوی را نشان دهد. مولانا خود برای امام حسین مرثیه ای جاودانه سروده است که با این بیت در دیوان شمس آغاز می شود:
«کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایی...»

بنابراین، پیام مولانا خطاب به تمامیِ مردمان در تمامیِ زمان ها در جهان، این است که مراسم بزرگداشت و مجالس تذکری از این دست را که با شور و شیون همراه است، با شعور- یعنی با تبیین و درک هدف های بلند انسانی و معنوی، و کنش های توأم با اخلاق، و ایستادگی در برابر ظالمان و حمایت از مظلومان، و آزادگی و اصلاح دینی- همراه سازند، به گونه ای که موجب تغییر رفتار انسان ها به سوی نیل به دینداریِ مومنانه شود.

اکنون روایت روشنگر و آگاهی بخش مولانا را با هم می خوانیم:

روز عاشورا همه اهل حلب
بابِ اَنطاکيه اندر تا به شب
گِرد آيد مرد و زن جمعى عظيم
ماتمِ آن خاندان دارد مُقيم
ناله و نوحه کنند اندر بُکا
شيعه عاشورا براى کربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
کز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعره‌هاشان مي‌رود در ويل و وشت
پُر همي‌گردد همه صحرا و دشت
يک غريبى، شاعرى از ره رسيد
روز عاشورا و آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت و آن سوى راى کرد
قصدِ جست و جوىِ آن هيهاى کرد
پرس پرسان مي‌شد اندر افتقاد:
«چيست اين غم، برکه اين ماتم فتاد؟
اين رئيس زفت باشد که بمرد؟
اين چنين مجمع نباشد کارِ خُرد
نام او وَ القاب او شرحم دهيد
که غريبم من، شما اهل دهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او؟
تا بگويم مرثيه ز الطافِ او
مرثيه سازم، که مردِ شاعرم
تا ازينجا برگ و لالَنگى بَرَم»
آن يکى گفتش که:« هى ديوانه‌اى؟
تو نَه‌اى شيعه، عَدُوِّ خانه‌اى
روز عاشوار، نمي‌دانى که هست
ماتمِ جانى که از قَرنى به است؟
پيش مومن، کِى بود اين غصّه خوار؟
قدرِ عشقِ گوش، عشقِ گوشوار
پيشِ مومن، ماتمِ آن پاک‌روح
شُهره‌تر باشد ز صد طوفانِ نوح»
گفت:« آرىِ ليک کو دَورِ يزيد؟
کى ُبدست اين غم؟ چه دير اينجا رسيد؟
چشمِ کوران آن خسارت را بديد
گوشِ کّران آن حکايت را شنيد
خفته بودستيد تا اکنون شما؟
که کُنون جامه دريديت از عَزا
پس عَزا بر خود کنيد اى خفتگان!
زان که بد مرگي است اين خوابِ گران»
روحِ سلطانى ز زندانى بجَست
جامه چِه درانيم؟ و چون خاييم دست؟
چونک ايشان خسروِ دين بوده‌اند
وقت شادى شد چو بشکستند بند
سوىِ شادُروانِ دولت تاختند
کُنده و زنجير را انداختند
روز مُلک است و گَش و شاهنشهى
گر تو يک ذرّه ازيشان آگهى
ور نه‌اى آگه، برو بر خود گَرىِ
زان‌که در انکار نقل و محشرى
بر دل و دينِ خرابت نوحه کن
که نمي‌بيند جز اين خاک کُهن
ور همي‌بيند، چرا نَبوَد دِلير
پشت دار و جانسپار و چشم‌سير؟
در رُخت کو از مىِ دين فرّخى؟
گر بديدى بحر، کو کّفِ سخى؟
آن که جو ديد آب را نَکنَد دِريغ
خاصه آن کو ديد، آن دريا و ميغ.(1)

1.
جهت دریافت معانیِ واژه های دشوار، ر.ک. به: محمد استعلامی (1379)، مثنوی مولانا جلال الدین محمد بلخی، جلد ششم، چاپ ششم، تهران، [بی‌نا].ص‌ص 35-43 و 270-269.
 

---

 

    

 

 

 

 

 

   
بالای صفحهصفحه نخست