---
فيلسوفي دلبسته سنت، در هواي عقلانيت
نگرشي تحليلي-
انتقادي به انديشههاي مايكل اوكشات
مهرنامه، شماره 17،
آذر
1390
مايكل اوكشات
(1990-1901) از فيلسوفان سياسي انگلستان در نيمه دوم قرن بيستم
با نگرشي عقلستيزانه در عرصه معرفتشناسي است. «تجربه و وجوه
آن»، «خردگرايي در سياست و مقالات ديگر»، «درباره رفتار بشري»،
«آموزش سياسي» و «درباره تاريخ و مقالات ديگر»- كه ميان
سالهاي 1963 تا 1983 نوشته شده- از آثار مهم اوست.
در اين نوشتار،
زيرعنوانهاي شناخت، عقلگرايي، سنت و اجتماع مدني ،
انديشههاي اوكشات تبيين ميشود و سپس با رويكردي تحليلي-
انتقادي مورد سنجش و ارزيابي قرار ميگيرد.
شناخت
اوكشات دايره علم
را براي دربرگرفتن انديشه و عملِ انسان تنگ و محدود ميداند و
جهان علم را فقط يكي از الگوهاي فهم بشر ميشناسد. از نظر او،
انديشه در چهار جهان ميزيد: جهان فلسفه؛ جهان تاريخ؛ جهان
علم؛ و جهان عمل. او گرچه شأن و مقام بالايي براي فلسفه قائل
است، به گونهاي كه ميتواند تمامي تجربه بشري را دربرگيرد،
اما شناخت بشري را برآمده از عمل ميداند. او رفتار انسان و از
پي آن، نهادهاي اجتماعي را در ارتباط با شناخت عملی تبيين
ميكند. اوكشات فرضيههاي علمي را «به كار افتادن تجربهگرايي»
در پديد آوردن معرفت ميداند. او به عنوان مثال، كتاب آشپزي را
منشأ آشپزي نميداند، بلكه آشپزي را دانش فردي ميشناسد كه
ميتواند در عمل غذايي بپزد. پس راهنماي آشپزي مسبوق به فردي
است كه فن آشپزي ميداند، نه اينكه فرد در عمل، آشپزي را از
كتاب آشپزي بياموزد. او با خواندن راهنماي آشپزي، فقط ميتواند
چيزهايي درباره اين فن بداند. از اين رو، «كتاب، پدر فعاليت
آشپزي نيست، بلكه فرزند ناتني آن است.» (1) مثال ديگر اوكشات،
آموزش زبان مادري با فراگيري الفبا است. او مينويسد كه ما
آموزش زبان مادري را با يادگيري واژهها آغاز نميكنيم، بلكه
آن را از راه كاربرد واژهها در جملات زبان مادري فرا
ميگيريم. بنابراين آموزش زبان نه از طريق كتاب زبانآموزي
بلكه در تجربهاي مستمر- كه از كودكي در گهواره آغاز ميشود-
به تدريج و در عمل شكل ميگيرد.(2) ميتوان دريافت كه اوكشات
درك حقايق از سوي ذهن را شامل چيزهايي ميداند كه در عمل يافت
ميشود و عمل، خود، گونهاي از انديشيدن است. او پيام دين را
نه در مابعدالطبيعه، بلكه در راهي ميداند كه دين در زندگي بشر
نشان ميدهد، يعني دين، راه و روش زيستن را به انسان ميآموزد،
نه شيوههاي انديشه را.(3)
اوكشات با رويكرد
عمل محور به شناخت، فلسفه دكارتي، ميراث روشنگري و
اثباتگرايي (پوزيتيويسم) را به چالش ميكشد. او شناخت بر پايه
اصول اوليه را از آن رو كه بيرون از قلمرو تجربه است، رد
ميكند و برتري جهان علم را بر ديگر جهانهاي تجربة انسان
نميپذيرد. او از اين نيز فراتر ميرود و شناخت هر عملي را
(همانند يادگيري زبان و آشپزي) فقط از رهگذر «اجراي آن عمل»
ممكن ميداند. بر اين اساس، او شناخت هر فعاليتي را به دو بخش
متمايز تفكيك ميكند. نخست، شناخت چگونگي انجام آن فعاليت؛
دوم، شناخت اصول يا جنبه نظري آن. ممكن است ما عملي را انجام
بدهيم، اما نتوانيم چگونگي آن را توضيح بدهيم. مانند كسي كه به
زباني سخن ميگويد، اما قواعد دستور زبان را نميداند.
عقلگرايي
اوكشات سرچشمه
عقلگرايي مدرن را دوران باستان ميداند. در نگاه او،
عقلگرايي، اخلاق و زيست سياسي و اجتماعي مردمان را تباه كرده
و تمدن يوناني و رومي و مسيحي را زير تأثير ويرانگر خود قرار
داده است. او مدعي است كه عقلگرايان با قطع ارتباط خود با
سنت، به وادي سرگرداني درافتادهاند؛ قلمروي كه در آن با
ناداني در پي قطعيتاند. او تعين و قطعيت را نه بر مدار
بنيانهاي علمي و فلسفي، بلكه براساس عمل ميداند. قاعده به
گونهاي «پيشينی»
(A priori)
ساخته نميشود. قاعده در عمل به نحوه «پسينی»
(A posteriori)
و از پي تجربه و عمل پديد ميآيد. او به عقلگرايان در عرصه
سياست يورش ميبرد كه اهميت شناخت عملي را نميدانند و با
صورتهاي انتزاعي آموخته از كتابها خود را سرگرم ميكنند.
بدين سان او بر انتزاعهاي نظري در سياست زير عنوان
«عقلگرايي» خط بطلان ميكشد و به اين باور تأكيد ميگذارد كه
سياست برآيند عمل است و نه مقدم بر عمل. چون عقلگرايي به نظر
اوكشات گام نهادن در گمراهي است، حاصلي جز آشفتگي و آشوب
ندارد. او انقلابها و ايدئولوژيهايي همچون كمونيسم، فاشيسم و
دولت رفاهي را از محصولات عقلگرايي در سياست ميداند.
مهمترين فرآورده عقلگرايي مدرن، به زعم او، توتاليتاريسم است
كه به مثابه اوج عقلگرايي سياسي، شناخت عملي را وانهاده و بر
بنيان نظريهها و پندارها، در كار تماميتخواهي و سركوبگري
انسانها است.
اوكشات بروندادِ
عقلگرايي را پديد آمدن شخصيت فرد «عقلگرا» به عنوان انسان
دوران مدرن از سويي، و «فرد معيوب» يا« ضد فرد» از سوي ديگر
ميداند. فرد معيوب يا ضد فرد، انساني تودهاي است كه از فرديت
و تشخص فردي گريزان است، تنوع و تفاوت را برنميتابد و
بيهويتي و بينوايي خود را در مفهوم برابري پنهان ميكند. فرد
معيوب در انديشه اوكشات محتاج قطعيت، همشكلي و طرحهاي از پيش
ساخته است. از اين رو، چنان كه او در «خردگرايي در سياست»
مينويسد، جامعه مركب از افراد معيوب و يا ضد فرد، نيازمند
ايدئولوژي و رهبر است و خواستار آن است كه ديگران به جاي او
تصميم بگيرند. (4)
اوكشات اين ادعا
را رد ميكند كه ايدئولوژي سياسي برخاسته از تأملات فكري، شامل
اصولي است كه از حضور در نظامات جامعه حاصل نميشود. او
ايدئولوژي سياسي را امتداد كنش سياسي ميداند و در «آموزش
سياسي» مينويسد: «ايدئولوژي سياسي به جاي آنكه پدر معنوي
فعاليت سياسي باشد، فرزند ناتني و خاكي آن ميشود. ايدئولوژي
سياسي به جاي آنكه طرح مستقل و پيشانديشانه هدفهاي مورد
پيگيري باشد، نظام انديشههاي انتزاعي شده از شيوهاي است كه
در آن مردم به حضور در ترتيبات جامعههاي خويش عادت كردهاند.
تبارنامه هر ايدئولوژي سياسي نشاندهنده آن است كه ايدئولوژي،
خالق از پيش تعيينكننده يك فعاليت سياسي نيست، بلكه حاصل تفكر
و انديشيدن در مورد يك شيوه سياسي است. چكيده كلام اين كه،
فعاليت سياسي اول ميآيد و ايدئولوژي سياسي به دنبال آن پيدا
ميشود و فهم سياست بدان معنايي كه مورد تحقيق و بررسي ما است،
اين وضعيت نامساعد را دارد كه به مفهوم دقيق كلمه، نامعقول
است.(5)
عقلانيتستيزي
اوكشات دامن آزادي را نيز فرا ميگيرد و به اين نظر ميانجامد
كه آزادي نه آرماني از پيش خواسته و مستقل است (پيشينی) و نه
از «حقوق انساني» است كه از مفهوم نظريِ فطرت يا ماهيت انساني
استنتاج شده باشد؛ بلكه «چيزي است كه از قبل در تجربه وجود
داشته است. »(6)
سنت
اوكشات با
وانهادن عقلگرايي، از سنت به مثابه تجربهاي اصيل دفاع
ميكند. سنت بر پايه عمل و در طول زمان شكل ميگيرد و نميتوان
آن را آموزش داد. بايد در سنت زيست و با سنت به سر برد تا آن
را شناخت. شناخت سنت مبتني بر فهم «پيشيني» نيست، بلكه در
ميدان تجربه و عمل فراچنگ ميآيد.
سنت در نگاه
اوكشات ميتواند دستخوش تحول شود، نه ثابت است و نه به تماميت
رسيده و فاقد گرانيگاهي است كه مأمن فهم باشد. سنت همانند زبان
مادري به ما ياد ميدهد كه «چگونه» سخن بگوييم و نه اينكه «چه»
بگوييم. سنت مانند يك ساز است كه با آن آهنگي را مينوازيم و
نه آهنگي كه نواخته ميشود. به همين منوال، سنت سياسي،
«چگونگي» انجام كارهاي سياسي را به ما ميآموزد و نه اينكه
«چه» بايد بكنيم.
از نگاه اوكشات
به سنت برميآيد كه مانند پيشينيان خود سنت را امري مقدس
نميداند كه تغييرناپذير، ثابت و داراي تماميت باشد.(7) او
دگرگوني در سنت را ميپذيرد و معتقد است كه سنت در فرآيند عمل
و تجربه تكوّن ميپذيرد. سنت شيئي مقدس نيست كه به آن تكريم
كنيم و به احترام در برابر او كلاه از سر برداريم. سنت در
جريان عمل، تأثير ميگذارد و در برابر، تأثير ميپذيرد.
اوكشات را
محافظهكار خواندهاند، زيرا از سنت دفاع كرده است، اما
محافظهكاري او از نوع محافظهكاري پيشينيان نيست كه به سنت به
مثابه پديدهاي ايستا بنگرد. او سنت را امري پويا و متحول
ميداند. او در توضيح محافظهكاري خود در «خردگرايي در سياست»
مينويسد: «محافظهكار بودن يعني ترجيح شناخته بر ناشناخته،
آزموده بر نيازموده، واقع بر افسانه، بالفعل بر ممكن، محدود بر
نامحدود.»(8) بدين سان اوكشات محافظهكاري خود را بر عمل و
تجربه از سويي، و زيستن در جهان واقعي، آزمونپذير و محدود از
سوي ديگر، بنيان ميگذارد. او از ايدئولوژيك شدن و عقلگرا شدن
سنت و محافظهكاري در زمانه خود شكوه ميكند و اين سخن را به
ميان ميآورد كه سنتي كه به ايدئولوژي تبديل شود در دام
عقلگرايي اسير ميشود. او سنتي را به واقع« سنت» ميداند كه
عقلاني نشده و به تعبیر او به صورت ايدئولوژي درنيامده باشد.
اجتماع مدني
اوكشات با نقد و
ردّ دولت ايدئولوژيك در جايگاه محافظهكاري نوگرا به جانبداري
از اجتماع مدني برميخيزد. اجتماع مدني او شباهتهايي با
ليبراليسم دارد و در مواردي از پارهاي اصول ليبراليسم فاصله
ميگيرد.در نگاه او، اجتماع مدني را، اخلاق و قانون قوام
ميبخشد. هنجارهاي اخلاقي مانند راستگويي و درستكاري در ساحت
تجربه و عمل جريان دارند و اصولي انتزاعي نيستند. افزون بر
اين، اجتماع مدني بر مدار قانون عمل ميكند و در پي كمك به
تنظيم روابط افراد با يكديگر است. حكومت قانون در اجتماع مدني
تضمينكننده آزادي روابط ميان افراد جامعه است؛ اين مردماند
كه خودْ هدفها، خيرها و الگوهاي زندگي خويش را برميگزينند.
حكومت قانون در شيوه زيست فردي و جمعي مردم دخالتي ندارد.
اوكشات در برابر پذيرش اينگونه آموزههاي ليبراليستي،
انديشههايي مانند قرارداد اجتماعي، اقتصاد بازار و مانند اين
ها را رد ميكند.(9)
گفتيم كه اوكشات
فرد معيوب و يا ضد فرد را كه در هواي حاكميت ايدئولوژيهاي
تماميتخواهانه (توتاليتاريستی) است، نمونه ناسالم در دوران
مدرن ميداند كه آهنگ پذيرش قيموميت خدايگان بر خود را دارد.
او نمونه اينگونه حكومتها را فاشيسم و دولت رفاهي ميداند.
برونداد تأملات
سياسي اوكشات، حكومتي بيطرف و حداقلي است كه در سپهر
ليبراليسم رخ مينمايد. حكومت مورد نظر او در تعيين الگوي
زندگي و خيرات توسط مردم دخالت نميكند و از تحميل باورهاي خاص
به شهروندان خودداري ميورزد. اين حكومت از حدود آزاديهاي
فردي نگاهباني ميكند، بدون اين كه درونمايه گزينشهاي
شهروندان را مورد دستاندازي قرار دهد. حكومت مختار او، نه
آموزگار اخلاق جامعه است و نه روحاني شريعتمدار مردم. در اين
نظم سياسي، قدرت غير متمركز است، تفكيك قوا وجود دارد و مالكيت
خصوصي به رسميت شناخته ميشود. از آنجا كه قانونهاي حاكم بر
كشور، تضمينكننده گزينشهاي فردي و جمعي شهروندان است، فرديت
و خود بنيادي اشخاص عينيت مييابد. بدينسان، حكومت به مثابه
اجتماع مدني به فعليت ميرسد.
نقد و ارزيابي
اكنون به نقد
جنبههای
اصلی
انديشههاي اوكشات ميپردازم. اما پيش از اين، اشارهاي به
آبشخورهاي فكري او در جهت فهم دقيقتر ديدگاههاي فلسفي- سياسي
او لازم است. اوكشات بر پايه منحني زندگي فكرياش،
اگزيستانسياليست، محافظهكار و ايدهآليست ناميده شده است. از
او نقل ميكنند كه «پديدارشناسي روح» هگل و «نمود و واقعيت»
برادلي بر ذهن او تأثيرات زيادي گذاشته است. او در ادامه زندگي
فلسفي خود زير تأثير مارتين هايدگر، ديدي منفي نسبت به
مابعدالطبيعه پيدا ميكند. به ياد داشته باشيم كه در دهه 1920
او در ماربورگ در مجلس درس هايدگر حضور مييافته است.(10) شايد
در بريتانيا كمتر فيلسوفي بتوان يافت كه مانند اوكشات تا اين
اندازه در آموزش فلسفي و تجربه انساني، تغيير منزل داده باشد و
در هر منزلگاه، مدتي اطراق كرده و سپس بار سفر به منزلگاههاي
ديگر و ديگر بسته باشد. در نقد فلسفه سياسي اوكشات به موارد
زير می پردازم:
1. تأثيرات شگرف
عقلگرايي در زمانه ما اوكشات را به اين نتيجهگيري ميرساند
كه نهادهاي سنتي لامحاله از ميان ميروند؛ زيرا آنگونه که او
به عقلگرايي مدرن نسبت می دهد، تأسيس آنها آگاهانه و براساس
نقشهاي عقلاني صورت نگرفته است. پذيرش اين ديدگاه مبتني بر آن
است كه قبول كنيم تمام آنچه سنتي است يا از سنت برميخيزد،
ناآگاهانه و غيرعقلاني است. اگر مراد از سنت، دستاوردهاي
انسانها به عنوان موجوداتي عقلاني، آزاد و داراي اراده و
اختيار باشد، به صرف تفاوت زماني، نميتوان دستاوردي را
غيرعقلاني و ناآگاهانه دانست. عقلگرايي در سياست، ميتواند
نهادها و سازمانهاي بشري را نقد كند، چه اين نهادها و
سازمانها متعلق به دوران گذشته باشد و چه دوران مدرن. لازم به
تاکید است که عقلگرايي مدرنْ يكسره بر سنت گذشته مهر باطل
نزده، بلكه همواره از دوره نوزایشْ به نقد و پالايش سنت
پرداخته، از عناصر نوشونده و پاياي آن بهره جسته و عناصر ايستا
و میرای آن را كنار گذاشته است. فراموش نكنيم كه پشت سر نهادن
سدههاي ميانه و دوره نوزايش، با بازگشت و تجديد عهد نسبت به
سنت يونان باستان همراه بود. جالب است كه اوكشات، خود چنان كه
ديديم ريشه عقلگرايي مدرن را در دوران باستان جستوجو ميكند.
2. اوكشات رسوخ
عقلگرايي در سياست را بسيار ويرانگر ميداند و از
توتاليتاريسم به عنوان نمونه مثالزدني اين ويرانگري نام
ميبرد. از بيان او پيدا است كه او بر اين باور نيست كه« برخي»
از وجوه عقلگرايي در سياست ويرانگر است، بلكه او به طور مطلق
و كلي، « هرگونه» ورود عقلگرايي در سياست را ويرانگر ميداند.
ميتوان پرسيد كه آيا ليبرال دموكراسي، سوسيال دموكراسي،
دموكراسي مسيحيان و دموكراسي مسلمانان، همگي به مثابه جلوههاي
عقلگرايي در سياست، ويرانگر بوده و هستند؟ ميتوان در كنار
توتاليتاريسم، نامهاي كمونيسم، نازيسم و فاشيسم را نيز افزود
و فهرستي براي اوكشات درست كرد؛ اما اين همه به هيچ وجه به اين
معني نيست كه تمامي جلوههاي عقلگرايي در سياست، ويرانگراند.
3. اوكشات سنت را
از عقل دور ميكند تا آن را به عنوان «سنت» بپذيرد. اگر مراد
او از عقل در اينجا عقل مدرن- يعني عقل نقاد خودبنياد- باشد
(كه هست)، چرا نبايد سنت عقلاني را پذيرا شود؟ آيا دست کم
وجوهی از سنتْ محصول عقلانيت آدمي نيست؟ آيا عقل مدرن بر تمامی
ميراث سنت خط بطلان كشيده و با اين دعوي كه سنت كهن غيرعقلاني
است، با آن قطع رابطه كرده است؟ اوكشات بر اين باور است كه در
دوران مدرن، سنتْ خودآگاه و عقلاني ميشود. پرسش اين است كه
آيا ميتوان از عقل نقاد خودبنياد توقع داشت كه به سنت با ديد
سنجشگرانه نگاه نكند و به غربال كردن سنت براي جدا كردن
جنبههاي عقلانی و موجه از جنبه های غیر عقلانی و ناموجه
نپردازد؟ آنچه امروز دستاورد نوين بشريت است، آرامآرام به
صورت سنت درميآيد و انديشهوران به نقد اين دستاوردها
ميپردازند.
در هر دوره، عقل
بشر به نقد محصولات علمي و فلسفي و ادبي و ديني دورههاي پيشين
و حال دست ميزند، بدون اينكه بتواند آنها را از دايره
تجربههاي عقلاني بشري خارج كند. هنگامي كه عقل نقاد مدرن به
نقد و حتي رد خرافات، تعصبات و جزميتهاي موجود در سنت
ميپردازد، در حقيقت سنت را ويران نميكند، بلكه به پالايش،
نوسازي و احياي سنت دست ميزند.
4. اوكشات در
انديشه سياسي مدرن، دولت را «ابزار»ي ميداند براي نيل به هدفي
معين و نه اينكه دولت خودْ «هدف» باشد. اين دولت به نظر او
وسيلهاي براي افزايش ثروت و تأمين رفاه عمومي است. او از
كمونيسم، فاشيسم و دولت رفاهي به عنوان نمونههايي از دولت
مدرن نام ميبرد. برداشت اوكشات در بعد نظري از دولت در دوران
مدرن درست است. انسان امروز، دولت را به هيچ وجه هدف نميداند،
بلكه به عنوان ابزار و وسيله ميشناسد. دولت به وجود ميآيد تا
امنيت ملي و برونمرزي را در كشور تأمين ميكند، نيازهاي اساسي
جامعه را سامان بخشد و بر حسن اجراي قوانين نظارت و عنداللزوم
دخالت كند. اگر دولتْ «هدف» تلقي شود، همه سرمايهها و امكانات
و تواناييها بايد در خدمت آن قرار گيرد و ِگرد محور آن بچرخد،
بايد همه چيز و حتي خون انسانها به پاي آن ريخته شود و حتي
بايد كشور ويران گردد تا دولت بماند و بپايد. بيترديد، دوران
مدرن نه اعتقادي به هدف بودن دولت دارد و نه حاضر است همه هستي
خود را فداي دولت كند. برعكس، اين دولت است كه بايد خدمتگزار و
فدايي ملت باشد.
به ياد داشته
باشيم كه حتي ابزاري بودن و وسيله بودن دولت در روزگار ما نيز
امري مشروط است؛ يعني تا آنجا قدرت سياسي ميتواند به حيات خود
ادامه دهد كه از قرارداد بسته شده ميان مردم و خودش تخطي نكند.
اگر دولت نقض عهد كرد، قرارداد آن با ملت، ابطال ميشود و بايد
كنار برود. جالب است كه اوكشات از كمونيسم و فاشيسم به عنوان
نمونههاي دولت به مثابه ابزار و وسيله نام ميبرد، حال آنكه
اينگونه نظامهاي سياسي از مصاديق اتّم دولتها به مثابه هدف
هستند. تبارنامه دولتهاي كمونيستي، نازيستي و فاشيستي نشان
ميدهد كه دولت، محور و گرانيگاه كشور است، همگان از زن و
مرد،و پير و جوان بايد گوش به فرمان پيشوا و معتقد به
ايدئولوژي حزب واحد باشند و همه هستي خود را در راه حفظ و بقاي
دولت نثار كنند.
اوكشات از سويي
دولت به عنوان وسيله را رد ميكند و به دفاع از دولت به مثابه
هدف (همانند اخلاق) ميپردازد، اما از سوي ديگر جانبداري خويش
را از دولت بيطرف ليبرال بر آفتاب ميافكند. معلوم نيست دولت
محدود، حداقلي و بیطرف كه وسيلهاي براي رسيدن شهروندان به
خير و سعادتِ برگزيده خودشان هستند، چه نسبتي با دولت به مثابه
هدف دارد؟ آشكار است كه ديدگاه اوكشات در اينجا دستخوش تناقض
ميشود. او در بحث از سنت به دفاع همه جانبه از آن مينشيند و
عقلگرايي سياسي را مردود ميداند؛ اما در عين حال خود را
جانبدار دولت محدود و بيطرف ليبرالي نشان ميدهد كه بنمايه
آن عقلگرايي مدرن است. او بدينسان به پذيرش چيزي تن ميدهد
كه پيش از اين، آن را رد و محكوم كرده است.
5- اين نقد نيز
پيش از اين به اوكشات وارد شده است كه او به نام سنت،
عقلگرايي را محكوم ميكند، در حالي كه در روزگار ما عقلگرايي
خود به سنت تبديل شده است. ما در جهان امروز با سنتي به اسم
عقلگرايي روبهرو هستيم و فيلسوفاني همانند ماكس وبر و كارل
پوپر از سنت بودنِ عقلگرايي مدرن سخن گفتهاند. در واقع،
عقلگرايي تداوم منطقي سنت است، زيرا، دست کم وجوهی از سنتْ
برآيند عقلانيت بشري و پديدهاي است كه گوهر عقل، آن را شكل
داده است. بنابراين، نفي عقلگرايي از پايگاه سنت و نفي سنت از
جايگاه عقلگرايي، از سازگاري منطقي دور است. سنت محصول تلاش
بشر عاقل، آزاد، صاحب اراده و اختيار است، اما در عين حال
ميتواند از سوي دارندگانِ خرد و سنجشْ نقد شود، حتي اگر اين
سنت، خودِ عقلگرايي باشد.
پينوشتها:
1. مايكل اوكشات،
«آموزش سياسي»، در مايكل ساندل، ليبراليسم و منتقدان آن، ترجمه
احمد تدين، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1374، صص 6-375.
2. همان، صص
9-388.
3. حسين بشريه،
ليبراليسم و محافظهكاري، تهران، نشر ني، 1380، چاپ سوم، ص
271.
4. همان، صص
6-275.
5. اوكشات،
پيشين، ص 374.
6. همان، ص 378.
7. كمال پولادي،
تاريخ انديشه سياسي در غرب (قرن بيستم)، تهران، نشر مركز،
1386، چاپ سوم، ص 213.
8. بشريه، پيشين،
صص 8-277.
9. همان، صص
80-279.
10. همان، ص 368.
---