Site in englishزبان فارسی

صفحه نخستمقاله هاگفت و گوهاسخنرانی هادرس هاکتاب هایاد داشت هابیانیه هانقد و نظرزندگی نامهعکس هاتماس

---

هر آنچه می توانیم از ماکیاولی بیاموزیم

زندگی، زمانه و اندیشه های ماکیاولی، گفت و گو، مهرنامه، شماره 12، خرداد 1390

 

حامد زارع

 

«در جامعه‌اي كه حكومت استبدادي جاي آزادي را مي‌گيرد، كوچك‌ترين شّري كه از اين جابه‌جايي پديد مي‌آيد اين است كه آن جامعه ديگر پيشرفت نمي‌كند، نه ثروتش افزايش مي‌يابد و نه قدرتش، و در بيشتر موارد جامعه در سراشيب زوال مي‌افتد.»

                                                                                                   نیکولو ماکیاولی

                                                                                                       گفتار ها

                                                                                                          1522

 

سید علی محمودی استاد دروس فلسفه سیاسی و علوم سیاسی و عضو هیات علمی دانشگاه است. وی در زمینه اندیشه سیاسی غرب متخصص است و تا کنون کتب و مقالاتی از وی در این زمینه منتشر شده است. با سید علی محمودی در مورد اندیشه سیاسی ماکیاولی به گفتگو نشسته ایم. اندیشمندی که او را راوی رازهای مگو نام داده اند و هم او را ستایش کرده اند و هم نواخته اند. در این گفتگو که به صورت پرسش و پاسخ کتبی انجام گرفته است، محمودی به بازپرداختی از چهره مخدوش ماکیاولی در ایران می پردازد و پس از آن نکاتی که می توان از این اندیشمند ایتالیایی برگرفت را متذکر می شود. وی در عین حال به مسائلی که باید در بررسی منظومه اندیشه سیاسی نیکولو ماکیاولی از آن احتراز کرد نیز اشاره می کند. پرسش های من و پاسخ های سید علی محمودی پیش روی شما است.

 

***

 

جناب آقای دکتر! اگر مایل باشید از زندگی و زمانه ماکیاولی آغاز کنیم و سپس به اندیشه سیاسی او بپردازیم. همانطور که جنابعالی مستحضر هستید زندگی نیکولو ماکیاولی دستخوش تحولات زیادی بوده است. به عبارت صحیح تر، زمانه زیست ماکیاولی بسیار حادثه خیز بوده است. چه اینکه ماکیاولی ابتدا در زمان سلطنت خاندان مدیچی خود را مطرح می کند. اما این سلطنت فرو می پاشد و جمهوری فلورانس پا می گیرد و وی عضو شورای ده نفره آن می شود. اما به زودی جمهوری نوبنیاد هم از بین می رود و باز هم خاندان سلطنتی مدیچی سربرمی آورند. ماکیاولی هم طبعا بازداشت و شکنجه و تبعید می شود. وسوسه مطرح شدن و محبوب خاندان سلطنت افتادن باعث می شود که در تبعید سیاهه هایی را بنگارد و شهریار بنامد. پرسش مهم این است که زندگی و زمانه ماکیاولی چه تاثیری بر اندیشه سیاسی وی داشته است. البته متوجهم که این سوال بسیار کلی است. ولی می خواهم بدانم اگر ماکیاولی در زمان استقرار جمهوری برای نفع و بهره خویش در گفتارها از جمهوری و آزادی های آن دفاع کرده باشد و بعدها برای صله گرفتن از سلطان مدیچی درشهریار جانانه از سلطنت و سازوکارهای بقای آن دفاع کرده باشد و البته پس از عدم کامیابی از سلطنت دوباره در کار نوشتن گفتارها شده باشد، امروزه پس از گذشت پنج قرن چگونه نسبتی را باید میان زمانه و اندیشه او برقرار ساخت؟

نیکولو ماکیاولی (1527-1469) اگرچه از خاندانی کهن و توانگر برخاسته بود، اما در تنگدستی و دشواری زیست. پدرش حقوقدان بود و مستمری اندکی داشت. او نتوانست از آموزش منظم و درخور استعدادش بهرمند شود، اما در کار مطالعه جدی بود و بیشتر به خواندن کتاب های تاریخی علاقمند بود. در بیست و نه سالگی در مقام رئیس دیوان دوم فلورانس خدمت کرد، چرا که دوست می داشت به وطن خویش خدمت کند. عشق او به میهنش غیر قابل انکار است. او از اینکه ایتالیا عرصه تاخت و تاز دولت های فرانسه، اسپانیا و آلمان قرار گرفته بود، به شدت رنج می برد و در پی یکپارچگی و ثبات کشورش بود. ریاست دیوان دوم جمهوری فلورانس از سال 1498 آغاز شد و در سال 1512 به پایان رسید. در این مدت که حدود 14 سال به درازا کشید، ماکیاولی بیست و سه بار به عنوان سفیر به کشورهای خارجی سفر کرد و با پادشاه فرانسه، رومانیا، پاپ یولیوس دوم و ماکسیمیان اول امپراتور مقدس روم، دیدار و مذاکره سیاسی کرد. در سال 1512 سپاهیان اسپانیا شهر فلورانس را تسخیر کردند و اعضای خاندان مدیچی را در فلورانس مستقر ساختند. بدین سان بساط جمهوری برچیده شد و بار دگر پس از هجده سال، خاندان مدیچی به قدرت رسیدند. در این هنگام ماکیاولی که چهل و سه سال از عمرش می گذشت، از خدمت دولتی برکنار شد، مورد شکنجه قرار گرفت و سپس در خانه اش زیر نظر بود. ماکیاولی متهم به توطئه چینی علیه خاندان مدیچی شده بود، اما سرانجام توانست بی گناهی خود را اثبات کند. ماکیاولی در این زمان، پیش از آنکه در ملک کوچک پدری در حومه فلورانس مستقر شود، کوشید با سرود دینی با نام سرود جانهای خجسته به مناسبت جشن های برگزیدن جووانی د مدیچی به فرمانروایی، راهی در دل او بگشاید، اما در این کار ناکام ماند و به ناگزیر به کشاورزی، مطالعه و نوشتن پرداخت. او از بهار سال 1513 نوشتن دو رساله شهریار و گفتارهایی درباره نخستین دهگانه تیتوس لیویوس را آغاز کرد. گفتارها در سال 1522 به پایان رسید. ماکیاولی شهریار را به لورنتو د مدیچی پیشکش کرد که در سال 1513 به فرمانروایی فلورانس رسید تا از این طریق شغلی برای گذران زندگی و بازگشت به خدمات دولتی فراهم آورد. اما امید او در این کار بیهوده بود. در برابر، ماکیاولی گفتارها را به دو دوست ساده اما نکته سنج خویش اهدا نمود. اگرچه ماکیاولی در سال 1520 در دانشگاه فلورانس شغل تاریخ نویسی رسمی دولتی را به دست آورد و در سال 1526 به مقام دبیری گروه پنج نفره ای برگزیده شد که در کار رسیدگی به بارو بندی های شهر بود، اما کار سترگ و تاریح ساز او از همان بهار سال 1513 آغاز شد که فارغ از سیاست عملی به ژرف کاوی در سیاست نظری بپردازد و آثاری در سیاست و تاریخ فراهم آورد که نام او را در تاریخ اندیشه سیاسی جهان بلندآوازه گرداند. در ماه مه سال 1527 که شهر رم به دست نیروهای امپراتور افتاد و مردم فلورانس موفق به راندن خاندان مدیچی از قدرت و به دست آوردن آزادی شدند، بخت با ماکیاولی یار نشد چرا که روابط دوستانه او با خاندان مدیچی سبب شد که هواداران جمهوری به او روی خوش نشان ندهند و او را به فراموشی بسپارند. ماکیاولی در 21 ژوئن 1527 به بستر بیماری افتاد و در 58 سالگی زندگی را بدرود گفت. هرچند دو رساله شهریار و گفتارها به عنوان اصلی ترین نوشته های ماکیاولی شهرت جهانی یافته است، اما او در طول عمر نه چندان دراز خود آثار گوناگونی پدید آورد که از میان آنها می توان موارد زیر را نام برد: تاریخ فلورانس، سیمای فرانسویان، سیمای کشور آلمان، درباره فن جنگ، نمایشنامه کمدی ماندراگولا، نمایشنامه خر زرین، نمایشنامه کلیتسیا، گفت و گویی درباره زبان، مجموعه اشعار و انبوهی از نامه ها و گزارش های سیاسی.

 پیش از اینکه در پرتو زندگی و زمانه ماکیاولی شخصیت او را ارزیابی کنیم، اشاره به یکی از نامه های ماکیاولی به دوستش فرانچسکو وتوری که در سفر به آلمان همراه او بود و سپس به مقام سفارت فلورانس نزد پاپ فلورانس رسید، خالی از لطف نیست. ماکیاولی در این نامه از درون دردمند و افسرده خویش پرده بر می گیرد، آنجا که خطاب به جناب سفیر می نویسد: «کسی که یک بار از راحتی خود به خاطر دیگران چشم بپوشد، چیزی نمی گذرد که هیچ آرامشی برایش باقی نمی ماند بی آنکه به سبب زحماتش از او سپاس گزاری کنند.»1 او در این نامه تصویرهایی روشن و گویا از زندگی در روستا، سرکشی به کارگران، مشاجره با اهالی روستا، صرف غذا در میخانه، بازی کردن نرد با صاحب میخانه، قصاب، آسیابان و آجرپز و سرانجام خلوت گزینی در خانه، مطالعه و گفتگوی درونی با بزرگان ادب، دانش و فلسفه به دست می دهد. او نامه خود را اینگونه پایان می دهد: «خیلی آرزو دارم که این آقایان مدیچی وظیفه ای به من ارجاع کنند، حتی اگر این وظیفه در آغاز غلتاندن تخته سنگی باشد. اگر نتوانم لیاقت خود را بر ایشان اثبات کنم، مسئولیتش با خود من خواهد بود. پس از مطالعه نوشته من، خواهید دید که مطالعات پانزده ساله ام در هنر کشور داری خواب و خیال نبوده است و وقت خود را بیهوده تلف نکرده ام و از مردی که در خدمت دیگران تجربه اندوخته است درهمه جا باید استفاده کرد. […] تنگدستی من گواه وفاداری و درستکاری من است.»2

 با مرور زندگی و زمانه ماکیاولی در می یابیم که نخست، او در روزگاری می زیست که ایتالیا در نا امنی، بی ثباتی و جنگ دست و پا می زد. زندگی در سرزمینی بحران زده، خیلی از افراد را به کارهایی وا می دارد که در دوران آرامش و ثبات، حتی اندیشیدن به آن کارها را روا نمی دانند. دوم، ماکیاولی نشان می دهد که در زندگی سیاسی خود فاقد ثبات رای و در پیش گرفتن راهی یگانه است. در زمان استیلای جمهوری خواهان بر فلورانس، یار و یاور آنان می شود و به هنگام چیرگی خاندان مدیچی، به دربار آنان راه می یابد. آن زمان که بار دیگر جمهوری در فلورانس مستقر می شود، می کوشد به قدرت مستقر نزدیک شود. اگرچه ماکیاولی از بی مهری چرخ گردون می نالد و در پی شغل و کار، هر دری را می زند، اما نمی توان پنهان کرد که فردی است متلون المزاج که چون زمانه دگر می شود، او نیز به پیروی از زمانه دگرگون می شود. اما از یاد نبریم که همانند ماکیاولی، کم نیستند از خیل شاعران، ادیبان، تاریخ گزاران و فیلسوفان که به دیوار کاخ فرمانروایانِ قدرت سر ساییده اند، تا کاری برای خود دست و پا کنند و مقرری و ادراری فراهم آورند. سوم، ماکیاولی شخصیت و هویتی دوگانه دارد که نیمیش به ترکستان سیاست پیشگی تعلق دارد و نيميش به فرغانه انديشه‌ورزي در سياست نظري. اگرچه امتزاج اين دو، او را به تاسيس سياست واقع‌گرا (Real politik) رهنمون مي‌شود، اما در عين حال، او از اينكه سياستمداري بزرگ و نام‌آور و سرآمد شود، ناكام مي‌ماند. در سياست نظري نيز، ماكياولي با همه تاثيرگذاري‌اش در دانش سياسي جديد، ازحد سياست‌نامه‌نويسی نوآور فراتر نمی رود. به باور من، اگر ماكياولي موفق به تحصيلات منظم دانشگاهي مي‌شد، از استادان بزرگ درس می آموخت و در فضايي علمي و پژوهشي به كار مستمر و روشمند مي‌پرداخت، مي‌توانست در شمار دانشمندان و فيلسوفان بزرگ جهان در آید. در عین حال، گفتني است كه ماكياولي و كارنامه او مورد توجه شماري از فيلسوفان نام‌آور قرار گرفته است. در ميان آنان مي‌توان از ژان ژاك روسو، فرانسيس بيكن، هگل، هردر، فيشته، ديلتاي و نيچه ياد كرد.

 

به نظر می رسد که تاثیر اغراض سیاسی بر اندیشه سیاسی در شخصیت نیکولو ماکیاولی غیر قابل انکار است. اما آیا از دیدگاه جنابعالی غیر قابل دفاع نیز است؟ این پرسش را به این خاطر مطرح می کنم که برخی معتقدند اگر ماکیاولی در ارائه اندیشه سیاسی خویش تابع غرض ورزی بوده است، با این کارش آمده است و تعریف واقع گرایانه از سیاست ارائه داده است. به عبارت دیگر نظر و عمل ماکیاولی فاقد تناقض است و او همانگونه که سیاست را تعریف کرده است و در نظر دارد، همانگونه نیز اقدام عملی می کند و این یک نکته مثبت در شخصیت ماکیاولی است. دیدگاه شما در مورد این مسئله چیست؟ آیا این عمل و این نظر، قابل دفاع است یا دچار تفارق و تضاد است و مستوجب نقادی است؟

 ترديدي نيست كه انديشه‌وران، كم‌و بيش، زير تاثير رخدادهاي زمان خويش زندگي، انديشه و نوآوري مي‌كنند. بيشتر نوشته‌ها، خواهي‌نخواهي، رنگ و بوي زمانه خود را دارد. ماكياولي نيز از اين قاعده مستثني نيست. اما او به شهادت آثارش، در مقام انديشه‌وري سياسي، از بند احساسات و عواطف رها مي‌شود و تلقي خويش را از انسان و ذات و سرشت او و از جهان، به دفعات بيان مي‌دارد. آنچه او درباره انسان نوشته است، با سياست او، و سياست او با نوع انساني كه معرفي مي‌كند، هماهنگي و تلاطم دارد. ماكياولي در شهريار، جهان را آميزه‌اي از خير و شر مي‌داند.

او مي‌نويسد: «زمانه آبستن هزار چيز است و همان اندازه آبستن خير كه آبستن شر.»3 او مقدمه كتاب اول گفتارها را اينگونه آغاز مي‌كند: «آدميان بالفطره حسودند و به نكوهش بيشتر مي‌گرايند تا به ستايش، و بدين‌ سبب برقرار ساختن قواعد جديد و نظام‌هاي سياسي نو، همان قدر خطر دربردارد كه كشف درياها و سرزمين‌ها ناشناخته.»4 او از تاريخ و از رخدادهاي ريز و درشت زمانه خود آموخته است كه انسان‌ها آميزه‌اي از خوبي‌ها و بدي‌ها هستند و چه‌بسا در ميدان قدرت و عرصه سياست، - كه رقابت و سبقت‌جويي به اوج خود مي‌رسد - ، بدي‌ها نسبت به خوبي‌ها چيرگي‌ يابند. از اين رو است كه ماكياولي بنيانگذار سياست‌ واقع‌گرا است. يعني سياست «آنگونه كه هست» و نه «آنگونه كه بايد باشد». او در كار اين بنيانگذاري، تابع هوي و هوس نيست و مي‌داند كه مي‌خواهد به چه كاري دست بزند. از همين رو است كه در آغاز گفتارها به خواننده خود يادآور مي‌شود كه: «بر آن شدم راهي در پيش گيرم كه تاكنون هيچ كسي گام در آن ننهاده است.»5

فراز و فرود زندگي شخصي و سياسي ماكياولي، بي‌ارتباط با نحوه سياست‌انديشي او نيست. او انساني است كه در راه رسيدن به هدف‌هاي زندگي، سخت مي‌كوشد و خستگي نمي‌شناسد، در نيل به جاه و مقام از پاي نمي‌نشيند، در پيوستن به قدرت‌يافتگان ترديد به خود راه نمي‌دهد، در گسستن از قدرت از كف دادگان درنگ نمي‌كند، در ستايش ارباب قدرت و سياست قلم خود را با آسودگي خاطر مي‌چرخاند و در نكوهش قدرناشناسان و نامهربانان و نادم‌سازان، شكوه سر مي‌دهد و مويه مي‌كند. تفاوت عمده او با بسياري از مردان عمل و نظر در گستره سياست آن است كه او در گفتار خويش همانند سلوك و رفتارش، خيلي رك و صريح و صادق است. آنچه ديگران در خفا انجام مي‌دهند، او آشكارا مرتكب مي‌شود. آنچه ديگران در لفافه مي‌گويند و مي‌نويسند، او خيلي راست و پوست كنده، به زبان و قلم مي‌آورد. او از جماعتي نيست كه در ميان مردم تنزه‌طلبي و زهدفروشي مي‌كنند، اما «چون به خلوت مي‌روند آن كار ديگر مي‌كنند.» خلوت و جلوت ماكياولي، يگانه است.

البته مي‌توان تلقي ماكياولي از انسان و سرشت او را در بوته نقد وسنجش‌گري افكند و رفتار سياسي او را از منظر اخلاقي، به ويژه اخلاق فضيلت‌گرا و اخلاق وظيفه‌گرا، مورد ارزيابي قرار داد. مي‌دانيم كه از آغاز چاپ و انتشار شهريار و گفتارها كه در سال 1533 پنج سال پس از درگذشت ماكياولي براي نخستين‌بار به دستور پاپ پل سوم انجام يافت، سيلي از نقدها در ستايش و نكوهش او به راه افتاد. اين جريان، پس از گذشت حدود پنج سده از انتشار آثار او، همچنان ادامه يافته است. آورده‌آند كه يكي از مخالفان نام‌آور ماكياولي شكسپير شاعر و نمايشنامه‌نويس انگليسي است. با توجه به اينكه آثار ماكياولي نخستين بار در سال‌هاي 1636 و 1640 به زبان انگليسي ترجمه شده است و شكسپير در سال 1616 در گذشته است، پس اين دعوي كه شكسپير نقش «ياگو» در نمايشنامه اتلو را بر پايه شخصيت ماكياولي طراحي كرده است، درست به نظر نمي‌رسد. منتقد نام‌آور ماكياولي در سده هجدهم فريدريك بزرگ پادشاه پروس بود كه به تحريص و تشويق ولتر كتابي به زبان فرانسه با عنوان آنتي ماكياولي نوشت و نظرات او را به باد انتقاد گرفت. جالب است كه به شهادت تاريخ، فريدريك بزرگ آنچه را در نقد خود به ماكياولي مورد مخالفت جدي قرار داده بود، خود در دوران فرمانروايي‌اش مرتكب شد. البته ولتر در خاطرات خود، آنجا كه از تحريص شاهزاده پروس در نوشتن كتابي عليه انديشه‌هاي ماكياولي ياد مي‌كند، اين جمله پرمعني را نيز به قلم مي‌آورد كه: «اگر ماكياولي آموزگار شاهزاده‌اي مي‌بود، نخستين كاري كه به او توصيه مي‌كرد اين بود كه كتابي بر ضد ماكياوليسم بنويسد.»6

تفكيك ميان «ماكياولي» و «ماكياوليسم» براي شناختن دقيق ماكياولي و انديشه‌هاي او واجد اهميت بسيار است. ماكياوليسم را «فريبكاري، نيرنگ‌بازي، و پايبند نبودن به هيچ‌گونه اصل اخلاقي در زندگي سياسي» معرفي كرده‌اند. مطاله دقيق آثار ماكياولي آشكارا نشان مي‌دهد كه اين توصيف‌ها را در مورد او و نوشته‌هايش به كار گرفتن، خطاي فاحش و بي‌انصافي غيرقابل بخشش است. او در شهريار و گفتارها به كرات راه خير و اخلاق و صلاح را نشان مي‌دهد و تاكيد مي‌كند كه شايسته است فرمانروا چنين راهي را بپيمايد، اما از آنجا كه خوب بودن و مشي اخلاقي، فاقد كارآمدي است، پس لاجرم فرمانروا بايد بد بودن را نيز در سياست‌ورزي بياموزد و به كارگيرد. درست به همين جهت است كه ولتر ماكياولي را ضد ماكياوليسم مي‌شناساند و بدين‌سان، باريك‌بيني و انصاف خويش را به ما نشان مي‌دهد.

 

جناب آقای دکتر! اگر موافق باشید بیائیم و اندیشه ماکیاولی را مورد توجه قرار بدهیم. فارغ از عمل سیاسی نیکولو ماکیاولی و یا حتی بدون توجه به نسبت نظر و عمل در شخصیت وی، به هر حال امروزه آموزه هایی وجود دارند که همگان معقتدند که ماکیاولی آموزگار آنها بوده است. آموزه هایی که معطوف به امر سیاسی و موضوع «قدرت» در اندیشه سیاسی هستند. بدون در نظر داشتن چگونگی کسب و حفظ قدرت از دیدگاه ماکیاولی که البته در پرسش های بعدی مطرح می شود، از دیدگاه جنابعالی چرا «قدرت» موضوع تامل اندیشمندی همانند ماکیاولی قرار می گیرد؟ اگر بخواهم سوال را به نحوی طرح کنم که از سوالات پیشین متمایز افتد، بفرمائید که نوع نگرش ماکیاولی به قدرت به مثابه بنیان سیاست به چه کیفیتی قابل تبیین است؟

دغدغه اصلي ماكياولي، يكپارچگي و تمركز قدرت در ايتاليا بود. او كه ميهن خويش را به‌شدت دوست مي‌داشت، شاهد پراكندگي قدرت كشورش و تكه‌تكه شدن آن بود. از ايتاليا، ثبات و آرامش رخت بربسته بود و او مي‌كوشيد يكپارچگي را به آن بازگرداند. در روزگار ماكياولي مفهوم ملت- دولت (Nation- state) در اروپا شكل گرفته بود و دو عنصر در آن راه يافته بود. يكي يگانگي زبان، فرهنگ و مرزهاي مشترك اقتصادي، ديگري تمركز قدرت در مركز و جلوگيري از تكه‌تكه‌شدن سرزمين‌ها. بنابراين، تمركز و يگانگي قدرت، در اروپاي ناامن آن روزگار، ضرورتي حتمي و اجتناب‌ناپذير بود تا ثبات و امنيت جايگزين بي‌ثباتي و ناامني شود. چنين وضعيتي در شكل‌گيري ذهنيت ماكياولي در انديشيدن به مفهوم قدرت  تاثیر داشته است.

به دست آوردن قدرت، حفظ قدرت و افزودن قدرت، از اندرزهاي ماكياولي به فرمانروايان است. درراه نيل به اين هدف‌ها، مي‌توان كارهاي خوب كرد و می توان به كارهاي بد دست يازيد؛ هر چه مورد نياز شهريار باشد و ضرور افتد، درنگ از آن جايز نيست. او در شهريار ترجيح مي‌دهد كه فرمانروا برابر قانون رفتار كند كه درخور انسان است، اما اگر اين روش كارگر بيافتاد، بايد به ناگزير از زور يعني از روش ددان استفاده كرد. او بر اين باور است كه روش قانون ذاتا نيكو و پسنديده است. ماكياولي در شهريار مي‌افزايد: «پس، از آنجا كه شهريار را گريزي از آن نيست كه شيوه ددان را نيك به كار بندد، مي‌بايد هم شيوه روباه را به كار بندد و هم شيوه شير را؛ زيرا شير از دام نتواند گريخت و روباه از چنگال گرگان. از اين‌رو، روباره می بايد بود و دام‌ها را شناخت؛ و شير مي‌بايد بود و گرگ‌ها را رماند. آنان كه تنها شيوه شير را در پيش مي‌گيرند، از اين نكته بي‌خبراند. از اين رو، فرمانرواي زيرك پايبند پيمان خويش نتواند بود و نمي‌بايد بود آنگاه كه به زيان اوست و ديگر دليلي براي پايبندي به آن در ميان نيست. اگر مردمان همگي نيك مي‌بودند، اين حكمي شايسته نمي‌بود، اما از آنجا كه بدخيم‌اند و پيمان خويش را با تو نگاه نمي‌دارند، تو نيز ناگزير از پايبندي به پيمان خود با ايشان نيستي.»7

شناختن دام‌ها و رماندن گرگ‌ها در عرصه سياست، آموزه‌اي نیکو و پذيرفتني و عين سياست‌ورزي است؛ اما پيمان‌شكني را از آن رو كه همگان پايبند عهد و پيمان نيستند، از ماكياولي نمي‌توان پذيرفت. اگر قرار شود پيمان‌شكني در ميان انسان‌ها و حكومت‌ها از محدوده پيمان‌شكنان به شكل موردي تجاوز كند و به تعبير ایمانوئل كانت (1804-1724) به صورت قانون عام در آيد،8 آيا تداوم زندگي، نظم و اعتماد ميان نوع بشر امكان‌پذير خواهد بود؟ ظاهرا ماكياولي توجهي به پيامدهاي اين توصيه خويش نداشته است كه چنين سخن ناصوابي را به قلم آورده است. از اينگونه توصيه‌ها در آثار ماكياولي به ويژه در شهريار كم نيست؛ همانند اين اندرز كه شهريار پايبند دولت خويش، ممكن است به ناگزير خوب كردار نباشد، « زیرا هر گاه آن گروهي كه پايداري فرمانروايي خود را باز بسته به ايشان مي‌داني اهل فساد باشند، خواه مردم باشند يا سپاهيان يا والاتباران، تو نيز مي‌بايد از خوي ايشان پيروي كني.9» او همچنين در شهريار به فرمانروا درس تفرقه‌افكني و ايجاد دودستگي مي‌دهد تا بهتر افراد را زير فرمان خود داشته باشد.

در گفتارها ماكياولي انديشه‌هايي متفاوت با شهريار در باب قدرت و چگونگي شكل يافتن آن به ميان مي‌آورد. او كه در تاريخ روم باستان كاوش‌هاي بسيار كرده است، جمهوری رم را ستايش مي‌كند كه سخنگاه هایی براي مردم فراهم ساخته بود تا آنان با يكديگر به گفت‌وگو بپردازند. از ديدگاه ماكياولي، جمهوري رم پاسدار آزادي بوده است. افزون بر انگشت نهادن به آزادي مدني و ارزش آن، ماكياولي از ضرورت قانون اساسي سخن مي‌گويد و مي‌افزايد كه رسيدگي به جرايم در كشور آزاد، بايد بر پايه قانون باشد. تاكيد او نسبت به حكومت ساختار محور به جاي حكومت فرد محور، از انديشه‌هاي نوين و پيشرو اوست كه راه را به سوي دموكراسي مي‌گشايد و مسير خودكامگي را سد مي‌كند.

در نگاه ماكياولي، دولت فردمحور يا داراي رهبري مطلق فردي «مدتي دراز دوام نمي‌يابد اگر بار اداره‌اش به دوش يك تن تنها باشد. شرط دوام دولت اين است كه وظيفه پاسداري از آن را عده متعدد به عهده گيرند.»10 او همچنين در گفتارها به نگوهش سزار امپراتور رم مي‌پردازد و مي‌نويسد ستايندگان سزار از سويي فريب بخت نيك او را خوردند و از سوي ديگر گرفتار ترس از او شدند، زيرا اعمال دهشتناكي ساليان دراز به نام او انجام مي‌گرفت. ماكياولي مي‌افزايد: «در دوران فرمانروايي او نويسندگان حق نداشتند آنچه را از او مي‌دانستند آزادانه بنويسند. اگر كسي بخواهد بداند كه نويسندگان اگر آزاد بودند درباره او چه مي‌نوشتند، نوشته‌هاي ايشان را درباره كاتيلينا [شاه جبار سيراكوس] بخوانند. ولي سزار بيش از او درخور نكوهش است، زيرا آنكه عملي خلاف حق مرتكب مي‌شود بيشتر از كسي شايان نفرين است كه فقط نيت ارتكاب چنان عملي را داشته است.»11

مي‌توان دريافت كه نگرش ماكياولي درباره قدرت سياسي از تمركز و يكپارچگي قدرت آغاز مي‌گردد و از آنجا كه در دولت مدرن، مفهوم ملت دولت به ميان آمده است، او به‌رغم پيروي از اخلاق نفع‌طلبانه و نتيجه‌گرا در سياست، گرايش به قانون اساسي، نفي استبداد مطلقه فردي و اداره دولت به نحو دسته جمعي را در گفتارها به خوبي نشان مي‌دهد. وارهيدن از حكومت خودكامه فردي و تاسيس حکومت ساختار محوركه در آن، ساختارها سامان يابند و قدرت در پنجه رهبري فردي نباشد، از نوآوري‌هاي ماكياولي و نشانه دلبستگي او به حكومت ساختاري است كه از لوازم حكومت‌هاي دمكراتيك است.

 

اینک که معنای قدرت را از نظرگاه ماکیاولی ترسیم کردید، بفرمائید که اگر مجاز باشیم چگونگی کسب قدرت و در عین حال حفظ آن در اندیشه سیاسی ماکیاولی را معطوف به «هدف» امر سیاسی و به عبارت صحیح تر «نتیجه» امر سیاسی بدانیم، اندیشمند ایتالیایی چگونه هدفی را برای امر سیاسی قائل است و چه نتیجه ای را از سیاست و قدرت خواستار است؟ آیا این شاه بیت ماکیاولی که «هدف وسیله را توجیه می کند» و امروزه ورد زبان ها شده است، می تواند پاسخ مکفی به این سوال من باشد؟  

چنان كه پيش از اين گفتم، از انديشه‌هاي ماكياولي در شهريار و گفتارها برمي‌آيد كه هدف برپايي حكومت، تامين امنيت و حفظ وحدت و يكپارچكي كشور است. اين هدف مي‌تواند با نظام پادشاهي به انجام برسد يا با نظام جمهوري. فرمانروايان مجازاند در به دست آوردن قدرت سياسي و تثبيت آن به نيرنگ روي آورند و اگر از اين شگرد دوري گزينند، بازنده ميدان سياست هستند. ماكياولي در شهريار به كار بردن زور براي رسيدن به هدف را تجويز مي‌كند و مي‌افزايد كاربرد زور خطر كمتري به همراه دارد و « از اين روست كه پيامبران سلحشور همگي پيروز بوده‌اند و پيامبران بي‌سلاح ناكام مانده‌اند.»13

در شهريار فقره‌اي بسيار مهم درباره سياست آرماني و سياست واقع‌گرا وجود دارد كه درخور بازخواني و نقادي است. ماكياولي مي‌نويسد: «بسياري در باب جمهوري‌ها و پادشاهي‌هايي خيال‌پردازي كرده اند كه هرگز نه كسي ديده است و نه شنيده. شكاف ميان زندگي واقعي و زندگي آرماني چندان است كه هرگاه كسي واقعيت را به آرمان بفروشد به جاي پايستن خويش راه نابودي را در پيش مي‌گيرد. هركه بخواهد در همه حال پرهيزگار باشد، در ميان اين همه ناپرهيزگاري سرنوشتي جز ناكامي نخواهد داشت. از اين رو، شهرياري كه بخواهد شهرياري را از كف ندهد، مي‌بايد شيوه‌هاي ناپرهيزگاري را بياموزد و هرگاه كه نياز باشد، به كار بندد.»13

مي‌توان از ماكياولي پذيرفت كه اداره كشور با «خيال‌پردازي» ناممكن است و مي‌بايد در كشورداري واقع‌گرا بود. اگر بخواهيم با پشتوانه علم اخلاق، دقيق‌تر سخن بگوييم، بايد پذيرفت كه بر مدار اخلاق وظيفه‌گرا، (به اين معني كه حاكمان مطابق وظيفه اخلاقي عمل كنند، فارغ از پي‌آمدهاي آن)، اداره كشور مي‌تواند به رخدادهاي فاجعه‌بار بيانجامد. در اين باره، در نوشته‌هاي ديگر خود، با ذكر نمونه‌هايي به تفصيل سخن گفته‌ام. واقعيت آن است كه اخلاق وظيفه‌گرا، بيشتر اخلاق فردي است تا جمعي. ماكياولي به فراست دريافته بود كه نمي‌توان بر پايه اخلاق وظيفه‌گرا حكومت كرد، اما نكته باريك آن است كه كاستي‌هاي اخلاق وظيفه‌گرا، نمي‌بايد به ناگهان حاكمان را به پذيرش قيموميت اخلاق فايده‌گرا- با همه كاستي‌ها و پي‌آمدهاي منفي آن- وادارد. امروزه قاعده عملي «هزينه‌، فايده» در روابط ميان كشورها به كار مي‌رود. اين قاعده از مكتب اخلاقی فايده‌گرا سربرآورده است، اما به كار بردن آن آيا به معني الزام و اجبار حكومت‌ها به دست يازيدن به هر گونه جنايت، فساد، خيانت و دروغگويي است؟ اين سرمشق كه حاكمان پرهيزگاري را وانهند و ناپرهيزگاري پيشه كنند، قابل درك و انجام‌پذير است. اما به راستي آیا مي‌دانيم چه پيامدهايي در سياست‌ورزي از جنبه‌هاي ملي، منطقه‌اي و بين‌المللي به دنبال خواهد داشت؟ با اين آموزه مي‌توان جنايت‌هاي متوكل عباسي، شاه اسماعيل صفوي، استالين و هيتلر را به سادگي توجيه كرد. آيا همه فرمانروايان در طول تاريخ همانند چنین رهبراني حكومت كرده‌اند؟

ناكارآمدي اخلاق وظيفه‌‌گرا (و فضيلت‌گرا) ماكياولي را به تجويز «رذيلت‌»ها وامي‌دارد. او مي‌نويسد: «چون نيك بنگريم مي‌بينيم خيم‌هايي هست كه فضيلت به شمار مي‌آيند، اما به كار بستن‌شان سبب  نابودي مي‌شود، حال آنكه خيم‌هايي ديگر هست كه رذيلت به نظر مي‌آيند، اما ايمني و كامروايي به بار مي‌آورند.»14 اين عبارات به روشني نشان مي‌دهد كه ماكياولي در فهم و تبيين پاره‌اي از مفهوم های پيچيده اخلاقي دچار ساده‌نگري و تقليل‌گرايي شده است. درست است كه به كار بستن برخي فضيلت‌ها در سياستمداري مي‌تواند خطرساز باشد، مانند اينكه حاكمي در برابر پرسش از اسرار نظامي كشورش به همتاي خارجي خود «راست» بگويد. خودداري از راست گفتن به معني آلوده شدن به رذايل نيست، اما چرا بايد سياستمداران در كار اداره كشورها در باتلاق رذايل غوطه‌ور شوند تا «ايمني و كامروايي» به بار آورند؟ آيا به واقع تمام راه‌هاي راست به روي قدرتمندان بسته است و گريز و گزیري جز به كار گرفتن روش‌هاي پست وجود ندارد؟ اكنون كه ما در آستانه دومين دهه سده بيست‌ویكم به سر مي‌بريم، آيا شهروندان جهان هنگام انتخابات، سياستمداران نادان و رذل را انتخاب مي‌كنند يا سياستمداران برخوردار از صفات انساني را؟ آيا توصيف واقعي يك رئيس‌جمهور به اينكه- براساس عملكرد فاسد و ويرانگرش- آميزه‌اي از حماقت و رذالت است، افكار عمومي را نسبت به او به وجد و رضايت وامي‌دارد يا آنكه او را نشانه ننگ و بدنام شدن يك كشور معرفي مي‌كند؟ خلاصه كلام آنكه ناكارآمدي اخلاق وظيفه‌گرا به معني كنار گذاشتن مطلق آن در سياست‌ورزي نيست؛ همانگونه كه ظرفيت‌هاي اخلاق فايده‌گرا، به معني پذيرش كامل آن نتواند بود. چاره كار در آن است كه تركيبي از اخلاق وظيفه‌گرا و اخلاق فايده‌گرا در عرصه سياست به كار بسته شود.

 

اگر بتوان آموزه هایی که ماکیاولی را به بدنامی و شیطان صفتی شهره کرده است فهرست کرد، به چه مواردی می توان اشاره کرد؟ این سوال را به این خاطر طرح کردم که ما چاره ای جز این نداریم که پیش از بازپرداخت به چهره مخدوش ماکیاولی در ایران، شهرت شوم او را نیز مورد توجه قرار دهیم. شما فکر می کنید ماکیاولی چه گفت و البته چه نگفت که مورد غضب اهالی اخلاق، آرمان و دیانت قرار گرفت؟

به باور من، دسترسي به سياست‌نامه‌نويسان از دسترسی به فيلسوفان ساده‌تر و راحت‌تر است. ماكياولي در دسته سياست‌نامه‌نويسان جاي مي‌گيرد. از اين رو، خوانندگانی باسواد متوسط نيز مي‌توانند شهريار و حتي گفتارهاي او را بخوانند و هضم كنند. براي راهنمايي حاكمان چاره‌اي جز ساده‌سازي و ساده‌نويسي نيست، زيرا اكثريت قريب به اتفاق آنان- برخلاف آنچه برخي از آنان مي‌نمايند و يا قدرت‌پرستان، داناي روزگار و فرزانه دورانشان مي‌‌خوانند- از دانش زيادي برخوردار نيستند. يكي از علل بدنام شدن ماكياولي به چگونگي نوشته‌هاي اصلي او در باب سياست بازمي‌گردد. اما برخي آموزه‌هاي او به‌گونه‌اي است كه اگر با زباني فلسفي نيز عرضه مي‌شد، نمي‌توانست مورد بي‌اعتنايي اهل نظر واقع شود. در اين زمينه، توماس هابز (1679-1588) فيلسوف نام‌آور انگليسي نمونه خوبي است. اگر به فهرست بلند كتاب‌ها و مقالاتي كه در نقد و رد فلسفه سياسي‌ هابز نوشته شده، بنگريد، دچار تعجب مي‌شويد. در برابر، فهرست آثاري كه در نقد جان لاك (1704-1632) نگاشته شده، كوتاه‌تر است، زيرا لاك در مقايسه با هابز كمتر مي‌تواند هدف نقد و رد صاحب‌نظران قرار گيرد.

پيش از اين، نمونه‌هايي از آثار ماكياولي آوردم كه واكنش بسياري از ناقدان را برانگيخته است. مي‌توان به نمونه‌هاي بيشتري اشاره كرد. او در شهريار توصيه مي‌كند كه فرمانروا به داشتن صفت‌هاي خوب و ستوده مانند نرمدلي و نيكوكاري و درست‌ پيماني و مردم دوستي و دينداري در عين نداشتن آنها، تظاهر كند، زيرا «نمايش به داشتن‌شان سودمند است.»15 آشكار است كه چنين آموزه‌اي، به دولتمردان دروغگويي  و ظاهرسازي را ياد مي‌دهد، البته اگر باشند دولتمرداني كه به چنين درس‌آموزي هایی حاجت داشته باشند. بايد شهريار اين پنج صفت را در خود به نمايش بگذارد، اما اگر زمانه دگر گشت، او نيز بايد دگر شود و حتي به شرارت نيز دست بزند. به باور ماكياولي، تظاهر به دينداري براي حكمراني اهميت فراوان دارد و «هيچ‌جيز به سترگي اين صفت آخر و نمايش به داشتن آن نيست؛ زيرا مردم، بر روي هم، بيشتر بر پايه آنچه چشم‌شان از دور مي‌بيند داوري مي‌كنند تا آنچه از نزديك لمس توانند كرد.»16

تجاوز نظامي به كشورها و تصرف سرزمين‌ها، از بديهيات و پيش‌فرض‌هاي مقبول ماكياولي است. او به فرمانروا مي‌آموزد كه هرگاه سرزميني را گشود و آن را به كشور خود منضم كرد، سلاح از چنگ مردم آن به در آورد و اگر افرادي با سلاح‌هاي خويش به او كمك كردند، آن گاه كه جنگ تمام شد، آن افراد را نيز خلع سلاح كند.17 از اينگونه نمونه‌ها در نوشته‌هاي ماكياولي به ويژه در شهريار كم نيست.

يك نسل پس از درگذشت ماكياولي، در سال 1557، کلیسا كتاب‌هاي او را در فهرست آثار ممنوعه قرار داد. حال آنكه پادشاهان كليسايي، خود در عمل بيشتر دنباله‌رو انديشه‌هاي ماكياولي بودند تا پادشاهان غيركليسايي. در طول سده‌هاي اخير، براي نشان دادن بدنامي فرمانروايان خودكامه، آنان را فرزندان يا شادگردان ماكياولي خوانده‌اند.

افزون بر در دسترس بودن آثار ماكياولي ميان خواص و عوام،‌ و گزاره‌هاي اخلاق‌ستيزانه و اندرزهاي قدرت‌پرستانه او، مي‌توان به روش مطرح كردن انديشه‌هاي او نيز انگشت نهاد كه موجب بدآموزي و سوءاستفاده شده است. ماكياولي در شهريار و گفتارها، هم توصيه‌هاي خردمندانه، دورانديشانه و اخلاق‌مدارانه به حاكمان مي‌كند، هم در تجويز روش‌هاي غيرعقلاني، كوتاه‌انديشانه و غيراخلاقي و حتي ضداخلاقي، درنگ به خود راه نمي‌دهد. مشكل ماكياولي آن است كه كلام خود را به شكل جامع و مانع ادا نمي‌كند تا بر خواننده معلوم شود كه منظومه فكري او دقيقا از چه مقدماتي آغاز مي‌شود و به چه تجويزها و توصيه‌هايي مي‌انجامد. تا پژوهشگري تمام مطالب ماكياولي را از آغاز تا انجام به دقت مطالعه نكند، نمي‌تواند به برداشتی درست از انديشه‌هاي او دست يابد. او در صفحاتي، با نوشتن توصيه‌هاي خردمندانه، در مقام انساني والا و اخلاقي ظهور مي‌كند؛ برعكس در صفحاتي ديگر، با تجويزهاي ناصواب و غيرعقلاني و ضداخلاقي، هر انسان صبوري را به سرزنش و نکوهش خود وامي‌دارد. بايد دقت كنيم كه ماكياولي هم آن است و هم اين. نمي‌توان يكي را گرفت و برجسته كرد و ديگري را مغفول نهاد. ماكياولي بايد ، خود، نوشته‌هايي منقح، جامع و گويا به دست خوانندگان آثار خود مي‌دارد. اكنون خواننده ژرف‌نگر و جوياي حقيقت، بايد خود اين بار را به دوش بكشد.

 

اجازه بدهید به یک نکته اشاره کنم که با بحث ما ترابط دارد. بسیاری از اهالی میدان سیاست در کشورهای جهان سوم و از جمله ایران، در توجیه اقدامات بی مسئولانه و بی خردانه خویش، دست شان را به سوی ماکیاولی دراز می کنند و مدعی پیروی از نصایح او می شوند. نظر شما در این مورد چیست؟ آیا آثار ماکیاولی یک منظومه بی سر و ته از خودسری و خباثت است که هر کنش خبیثی یا هر کنشگر خودسری با آن خود را تغذیه معرفتی می کند؟ آیا خود نیکولو ماکیاولی راه را بازگذاشته تا هر کسی، هر استفاده ای از سیاست و قدرت می خواهد بکند، مجاز باشد؟

مواردي كه در پاسخ پرسش پيشين گفته شد، تا حد زيادي راه سوءاستفاده از ماكياولي و انديشه‌هاي او را گشوده است، اما اين تمام ماجرا نيست. مي‌توان در امر سوءاستفاده از او و بدنامي‌اش موارد ديگري را ذكر كرد كه به نظر من چهار مورد از همه مهم‌تر است. نخست اينكه، فراز و نشيب زندگي شخصي او كه با جابه‌جايي قدرت در ايتاليا و به‌ويژه فلورانس همراه بود، او را به تشبث به ارباب قدرت و زد و بند در راه يافتن شغل و تلاش معاش واداشت؛ رفتاري كه از وارستگي، قناعت‌پيشگي و آزادگي يك انديشه‌ور مستقل فاصله داشت. دوم اينكه، تلاش‌هاي او در مقام صاحب منصبي كشوري و لشكري در راه آزادي، يكپارچگي و ثبات ايتاليا، خوشايند قدرت‌هاي متجاوز آن روزگار نبود. از اين رو، فرانسويان در تخريب شخصيت او كوشيدند تا از او انتقام بگيرند. سوم اينكه، ماكياولي در يورش آوردن ارباب كليسا به جنبش دين‌پيرايي (Reformation) در سده شانزدهم، آماج حملات روحانيان مسيحي قرار گرفت، زيرا ميان انديشه سياسي ماكياولي که مبتني بر گيتي‌گرايي (Secularism) بود و جنبش دين‌پيرايي كه به پروتستانتيسم انجاميد، قرابت ‌هاي بسيار يافت مي‌شود. چهارم- كه اهميت بسيار دارد- سوءاستفاده از ماكياولي و مكتب او از سوي فرصت‌طلبان سياسي، خودكامگان ستمگر و عناصر فاسدي است كه مي كوشند كراهت انگاره‌هاي ذهني و اعمال خويش را به ماكياولي منتسب كنند تا شايد اندكي از شناعت رفتار ناصواب خود بكاهند. درواقع ماكياولي بايد آماج حملات دوست و دشمن قرار بگيرد تا عده‌اي پشت‌سر او پنهان شوند و هرچه مي‌خواهند بگويند و بكنند تا كسي آنان را نبيند و نشناسد. اين افراد چنان كه گذشت- «ماكياوليست»اند و نه پيرو انديشه‌هاي ماكياولي. اي كاش اينان به‌واقع پيرو ماكياولي بودند. در اين صورت مي‌توانستند ميان گزاره‌هاي او در شهريار و گفتارها به نقطه اعتدال و تعادل برسند؛ يعني با بهره جستن از آموزه‌هاي گفتارها، تا حدي گزاره‌هاي ضداخلاقي مندرج در شهريار را خنثي سازند. ماكياولي حتي در آنجا كه توصيه به فريبكاري، ناپرهيزگاري و ظاهرسازي مي‌كند، به صراحت يادآور مي‌شود كه فرمانروايي و حفظ قدرت به نظر او- جز اين اقتضا نمي‌كند. او به كنابه ابلغ از تصريح به ما مي‌گويد كه از روش‌هاي ضداخلاقي ، في‌نفسه، حمايت نمي‌كند، بلكه آنها را وسيله‌هاي مناسبي براي زمامداري مي‌داند. نه ماكياولي تنديس شيطاني است و نه آثار او منظومه‌اي بي‌سر و ته از خودسري و خباثت. در آثار ماكياولي، نمونه‌هاي برجسته‌اي از خردگرايي، انسان‌گرايي، قانون‌گرايي و اخلاق‌گرايي نيز مي‌توان يافت. او اين درس‌ها را از تاريخ روم باستان و از فراز و فرود رخدادهاي روزگار خويش آموخته است. دست‌كم ، اگر او اهل فلسفه و تفلسف نيست، پژوهشگر تاريخ كه هست. تاريخ به او مي‌آموزد كه از تجربه‌هاي گذشته، راه و رسم ملك‌داري را برگيرد و به گستره اروپاي سده‌هاي پانزدهم و شانزدهم آورد. انديشه‌هاي او با دوران جديد و به‌ويژه معضل ناامني و بي‌ثباتي در اروپا و ايتاليا مناسبت دارد. سياست و قدرت در آن دوره زميني شده و با كليسا وداع مي‌كند، اما ماكياولي اين سياست زميني را در آثار خويش زميني‌تر مي‌كند.

در روزگار ما، سياستمدارانی يافت مي‌شوند و يا افرادي جايگاه بلند سياستمداري را غصب وتصاحب مي‌كند كه پايبند راستگويي، درستكاري، امانت‌داري، وظيفه‌شناسي و مقيد به عهد و پيمان و برخوردار از نجابت انساني نيستند. آنان از دانش، روش، تجربه، مشورت و نقادي فاصله مي‌گيرند و ميدان سياست را به دست بي‌دانشان، نادانان، خودكامگان، دروغ‌گويان، فرصت طلبان و دزدان مي‌سپارند. آيا چنين سياست‌بازاني به‌واقع پيرو مكتب سياسي ماكياولي‌اند؟ پاسخ قطعا منفي است. اين ترفند زشتي است كه اينان سياهكاري و سياه‌رويي خود را به انديشه‌هاي ماكياولي منتسب كنند و با وجدان آسوده، ميان مرزهاي حماقت و رذالت در آمد و رفت باشند.  البته مي‌توان در مقام احتجاج به اينگونه سياست‌بازان گفت كه گيرم ماكياولي چنين درس‌هايي به اهل سياست داده است، انديشه‌هاي او رفتار نادرست شما را توجيه نمي‌كند؛ اما واقع امر آن است كه به هيچ‌وجه اندیشه های ماكياولي برابر با فريب و دروغ و نيرنگ و دين‌فروشي نيست. او سخن‌هاي صواب و ناصواب گفته است. آدم عاقل كسي است كه اندرزهاي درست او را به‌كار گيرد و از انديشه‌هاي نادرست او دوري گزيند.

 

جناب آقای دکتر! با این توضیحاتی که جنابعالی فرمودید، وقت آن است که به نکات مثبت در منظومه اندیشه سیاسی نیکولو ماکیاولی اشاره کنیم. از دیدگاه شما در اندیشه سیاسی اندیشمند ایتالیایی چه نقاط قوتی وجود دارد؟ به عبارت بهتر اگر به سبب تعلیم گرفتن از ماکیاولی محکوم نشویم،  چه نکاتی را می توانیم از وی بیاموزیم؟ اصلا آیا ماکیاولی را به معلمی قبول دارید یا اینکه معتقدید او چیزی در چنته ندارد و به مصداق «ادب را از که آموختی، از بی ادبان» باید با او مواجه شد؟

اگر گزاره های تجویزی ماكياولي را بر پايه موارد مثبت و منفي بخش كنيم، گزاره‌هاي مثبت به گزاره‌هاي منفي فزوني مي‌گيرند. من اين كار را كرده‌ام و در پاسخ به پرسش شما به مواردي از دو رساله شهريار و گفتارها ارجاع مي‌دهم. پيش از آن، بايد معلوم كنيم ملاك مثبت بودن و منفي بودن تجویز های ماكياولي كدام‌اند. به نظر من تجویز ‌هايي مثبت‌اند كه خردمندانه، اخلاقي، عادلانه و كارآمد باشند؛ به اين معني كه عقل سليم آنها را بپذيرد، با اخلاق مبتني‌بر وظيفه‌گرايي و يا فضيلت‌گرايي منطبق باشند و يا در تعارض نباشند، با عدالت و انصاف انطباق يابند و سرانجام، كارآمد باشند، يعني بتوان در عمل آنها را به‌كار گرفت و به نتايج مورد انتظار دست يافت. اكنون نمونه‌هايي از انديشه‌هاي ماكياولي که بطور مستقیم و غیر مستقیم واجد گزاره های تجویزی مثبت هستند.

 

الف- شهريار:

1- «گرفتاري‌هاي آينده را اگر پيشاپيش دريابند، چاره كردن‌شان آسان است؛ اما اگر بگذارند تا رخ نمايند، آنگاه هيچ دارويي كارگر نخواهد افتاد، زيرا كه درد درمان‌ناپذير شده است.»18

2- «آرزومندي به راستي چيزي است طبيعي و همگاني، و اگر كسي در آرزويي كامياب شود درخور ستايش است نه نكوهش. اما اگر كسي به آرزويي نتواند رسيد و باز به هر بهايي آن را طلب كند، سزاوار نكوهش است.»19

3- «خردمند آن كسي است كه به راه بزرگان رود و شيوه مردان بزرگ را پي گيرد تا اگر در هنر به پاي ايشان نيز نرسد، در كار وي رنگ و بويي از كار ايشان باشد.»20

4-« باید دانست که کاری دشوارتر از بنیاد کردن سامانی تازه و خطرناک تر از پیشبرد آن و گمان انگیزتر از کامیابی در آن نیست. زیرا بنیادگزارنظم نوین هوادارانی برای آن تواند یافت، اما هوادارای نه از دل و جان.»21

5- «كشتار همشهريان و فريب دادن دوستان و بي‌وفايي و سنگدلي و بي‌ايماني را هنر نمي‌توان ناميد. با چنين شيوه‌ها به قدرت پادشاهي دست توان يافت اما به بزرگي نتوان رسيد.»22

6- «آن كه به ياري مردم به شهرياري رسد خود را بي‌همتا ببيند و كسي نيست يا كمتر كسي هست كه از وي فرمان نبرد. افزون بر اين، سالاران را شرافتمندانه و بي‌آزار رساندن به ديگران خرسند نتوان كرد، اما مردم را مي‌توان؛ زيرا خواسته‌هاي مردم نجيبانه‌تر است از سالاران، از آن رو كه سالاران در پي زرگويي‌اند، حال آنكه مردم تنها در پي آن‌اند كه زور نشنوند.»23

7- «چون [شهريار] ناگزير شود كه دست به خون كسي يازد، مي‌بايد وجهي شايسته و دليلي روشن داشته باشد. اما بالاتر از همه مي‌بايد از دست يازيدن به دارايي ديگران دست باز دارد، زيرا مردم مرگ پدر را زودتر فراموش مي‌كنند تا از دست رفتن ميراث پدري را. براي ستاندن مال ديگران هميشه بهانه‌اي مي‌توان تراشيد و كسي كه بناي زندگي خود را به غارت نهاده باشد، هميشه دستاويزي براي ستاندن مال ديگران تواند يافت؛ اما براي ريختن خون ديگران به آن آساني نمي‌توان دليلي يافت و استوارش كرد.»24

8- «شهريار را گزينش وزيران نه كاري‌ست خرد؛ و خوبي يا بدي آنان به زيركي شهريار باز بسته است. پيرامونيان فرمانروا نخستين سنجه هوشمندي اويند، اگر اينان كارآمد و وفادار باشند، وي را مي‌توان همواره خردمند شمرد، زيرا توانسته است كارآمدي ايشان را بازشناسد و وفاداريشان نگاه دارد. ا ما اگر جز اين باشند، هيچ‌كس را در حق وي نظر نيك نخواهد بود، زيرا نخستين خطاي وي برگزيدن چنين كساني است.»25

9- «تا زماني كه مردم در حق شهريار نيك‌انديش‌اند، نمي‌بايد از توطئه‌ها غمي به دل راه دارد، اما آنگاه كه مردم دشمن وي باشند و از او بيزار، مي‌بايد از هر چيز و هر كس بهراسد. دولت‌هاي بسامان و شهرياران خردمند همواره سخت در انديشه آن بوده‌اند كه والاتباران را از خويش نرنجانند و مردم را خرسند و آسوده دارند، زيرا كه اين يكي از سترگ‌ترين كارهايي است كه بر شهريار است.» 26

10- «[شهريار] مي‌بايد پيوسته در پرس‌وجو باشد و از براي شنيدن حقيقت وي را گوشي شنوا باشد و بر آن كس كه به جهتي حقيقت را از وي پنهان مي‌دارد، خشم گيرد. بسياري بر آنند كه اگر شهرياري به زيركي نامدار باشد، اين زيركي نه از او كه به سبب داشتن رايزنان شايسته در پيرامون خويش است. اما اين گمان خطا است، زيرا اصل خطاناپذير آن است كه شهرياري را كه خود زيرك نباشد، اندرز زيركانه نتوان گفت، مگر آنكه از سر بخت خود را به دست كسي سپرده باشد بسيار زيرك، كه در همه كار كارگردان وي باشد.»27

 

ب- گفتارها:

1- «كسي كه مي‌خواهد براي كشوري قانون اساسي بنويسد وظيفه اصلي‌اش اين است  كه همه احتياط های لازم را براي حفظ آزادي به عمل آورد. قانون اساسي از ضروري‌ترين نهادها است و دوام درازمدت يا كوتاه‌مدت آزادي مدني مردمان، بسته به چگونگي آن است.»28

2- «از آنجا كه نظام اقامه دعوي وجود ندارد، افترا زدن رواج مي‌يابد. از اين‌رو قانونگذار شهر آزاد بايد نهادهايي به‌وجود آورد تا هر شهروندي بتواند بدون ترس و توجه به موقعيت افراد به هر كسي اقامه دعوي كند؛ و آنجا كه چنين نهادهايي وجود دارند بايد افترازنان را به مجازات‌هاي سخت محكوم كرد، زيرا اينان مي‌توانستند از كساني كه از طريق افترا متهمشان مي‌سازند به دادگاه شكايت برند و بنابراين مستحق مجازات‌اند.»29

3- «تباه‌كنندگان دين و علم و هنرهاي سودمند و افتخارآفرين، همه رسوا و منفوراند، مرادم مردمان بي‌دين و زورگو و نادان و فرومايه و بيكاره و بزدل‌اند. هيچ‌كس چنان ابله يا چنان خردمند، يا چنان شرير يا چنان خوب نيست كه نيكان و شريفان را نستايد و بدان و فرومايگان را ننكوهد. با اين همه تقريبا همه مردمان چنان فريفته شكوه و جلال ظاهراند كه خواسته يا ناخواسته به دنبال كساني مي افتند كه بيشتر شايسته نكوهشند تا درخور ستايش: اين كسان در حالي كه مي‌توانند از طريق بنيادگذاري دولتي جمهوري يا كشوري پادشاهي نام نيك و جاودان بيابند، فرمانرواي مستبد و زورگو مي‌گردند و درنمي‌يابند كه چه نام و آوازه و اعتبار و چه افتخار و امنيت و آرامش و خرسندي دروني را از دست مي‌دهند و چه ننگ و حقارت و خطر و اضطراب براي خود آماده مي‌سازند.»30

4- «چون قدرتمندان عمر كوتاه دارند، همين كه قدرت فرمانروا زائل شود سقوط كشور آغاز مي‌گردد. بدين سبب دولت‌هايي كه فقط به قدرت و سجاياي نيك يك مرد اتكا دارند چنان دوامي نمي‌كنند، چون همه فضايل و سجاياي نيك با مرگ صاحب خود از ميان مي‌روند[...] سلامت دولت جمهوري يا كشور پادشاهي بسته به وجود زمامدار مقتدري نيست كه در زمان زندگي خود به خردمندي حكومت كند، بلكه بسته به قوانين و نهادهايي است كه او به‌وجود آورد تا پس از مرگش نيز از كشور پاسداري كنند.»31

5- «اگر سران كليسا، دين مسيح را بدان‌سان كه بينادگذارش تاسيس كرده است نگاه داشته و از آن پاسداري كرده بودند، كشورها و شهرهاي مسيحي به مراتب متحدتر و نيكبخت‌تر از آن مي‌بودند كه اكنون هستند. ولي امروز دين مسيح به قدري ناتوان و تباه شده است كه اقوامي كه به كليساي مسيحي نزديك‌تر از ديگران‌اند، بي‌دين‌تر از ديگران شده‌اند. كسي كه پايه‌هاي دين مسيح را به روشني بشناسد و ببيند كه اخلاق و رسوم امروزي چقدر از آن دور شده است؛ يقين خواهد كرد كه زوال اقوام مسيحي يا روز مجازاتشان نزديك است.»32

6- «دربار پاپ دين را در ايتاليا به چنان تباهي كشانده است كه خداترسي از ايتاليا رخت بربسته است و هيچ ترديدي نيست كه اين وضع، بي‌نظمي و نادرستي بي‌پايان به دنبال مي‌آورد، زيرا همان‌گونه كه در آنجا كه دين زنده است همه نيكويي‌ها را مي‌توان انتظار داشت، جامعه عاري از دين خلاف آن است. پس بي‌ديني و فساد ما ايتالياييان از كليسا و كشيشان است.»33

7- «علت دوام هر دو نوع حكومت [جمهوري و پادشاهي] اين بود كه هر دو بر پايه قانون مبتني بوده‌اند. زمامداري كه هرچه خواست مي‌كند، ديوانه است و ملتي كه هرچه خواست مي‌كند،عاقل نيست. اگر فرمانروايي پايبند قانون را با ملتي پايبند قانون مقايسه كنيم خواهيم ديد كه ملت از سجاياي بهتري برخوردار است؛ و اگر فرمانروايي خودكامه را با ملتي مقايسه كنيم كه تابع قانون نيست، خواهيم ديد كه معايب ملت سبك‌تر و كوچك‌تر از معايب فرمانروا است: مردي شريف و درستكار مي‌تواند در برابر توده‌اي مهارگسيخته بايستد و سخن بگويد و آن را به راه راست بياورد، ولي فرمانرواي خودكامه سخن هيچ‌كس را نمي‌شنود و براي رام كردن او وسيله‌اي جز خنجر وجود ندارد.»34

8- «در جامعه‌اي كه حكومت استبدادي جاي آزادي را مي‌گيرد، كوچك‌ترين شري كه از اين جابه‌جايي پديد مي‌آيد اين است كه آن جامعه ديگر پيشرفت نمي‌كند، نه ثروتش افزايش مي‌يابد و نه قدرتش، و در بيشتر موارد جامعه در سراشيب زوال مي‌افتد.»35

9- «چقدر خطرناك است اگر دولتي جمهوري يا پادشاهي از طريق مجازات و اهانت پياپي، مردم شهر را در حال ترس و نگراني دائم نگاه دارد. براي دولت، رفتاري خطرناك‌تر از اين نمي‌توان تصور كرد، زيرا آ‌نجا كه شهروندان احساس ناايمني كنند، براي مصون ماندن از خطر به هر وسيله‌اي دست مي‌يازند و روز به روز به جسارتشان افزوده مي‌شود و از كوشش براي براندازي دولت نمي‌هراسند.»36

10- «در كشور آزاد هرگز نبايد ضرورتي پيش آيد كه مستلزم قانون‌شكني و دست‌يازي به وسايل خلاف قانون باشد. زيرا وسيله خلاف قانون اگر هم در لحظه‌اي معين سودمند باشد، سرمشقي زيانبار است: آنجا كه عادت بر اين باشد كه قانون اساسي را براي هدف‌هاي خوب بشكنند، به همين بهانه براي هدف‌هاي بد نيز مي‌شكنند.»37

نمونه‌هاي بالا، چهر‌ه‌اي ديگر از ماكياولي ترسيم مي‌كند، چهره‌اي كه براي اكثر كساني كه في‌الجمله شناختي از ماكياولي دارند و اين شناخت، دقيق، ژرف و همه‌جانبه نيست، بسيار ناشناخته و غريبه است. ماكياولي در نمونه‌هاي يادشده از شهريار، بر آن است كه انسان در مقام فرمانروا بايد پيشاپيش مشكلات را دريابد و چاره كند و اسير آرزوهاي دور و دراز نشود؛ خردمند كسي است كه راه چنان رود كه بزرگان رفته‌اند؛ نظم نو در انداختن، كاري بسيار دشوار و خطرخيز و دشمن‌آفرين است؛ كشتار و بي‌رحمي و فريبكاري و بي‌وفايي هنر نيست؛ عموما مردم بر فرمانروايان برتري اخلاقي دارند؛ از ريختن خون مردم و ربودن اموال آنان حذر بايد كرد؛ فرمانروا با برگزيدن وزيران و اطرافيان خود نشان مي‌دهد از چه مايه خردمندي برخوردار است؛ فرمانروايي كه مردم خود را ناخرسند كند و به رنج اندازد، بايد «از همه چيز و هر كسي» بهراسد؛ و سرانجام، فرمانروا بايد با گوشي شنوا در جست‌وجوي حقيقت باشد و اگر خود زيرك نباشد، اندرزهاي زيركانه در دل سردش اثر نتواند كرد.

او در نمونه‌هاي ذكرشده از گفتارها، نسبت به قانون‌گرايي تاكيد فراوان دارد؛ اهميت نقش نهاد دادگستري را يادآور مي‌شود؛ بي‌ديني، زورگويي، ناداني، فرومايگي، بيكارگي و بزدلي را نكوهش مي‌كند؛ به اهميت ساختارهاي حكومتي تاكيد مي‌گذارد و حكومت‌هاي فردمحور را نفي مي‌كند؛ نهاد كليسا را به‌خاطر بي‌دين كردن مردم مورد نكوهش قرار مي‌دهد و حكومت دينی كليسا را تباه‌كننده ايتاليا مي‌داند؛ فرمانرواي خودكامه را موجودي مي‌شناسند كه به حرف هيچ‌كس گوش نمي‌سپارد؛ نظام حكومت استبدادي را موجب ايستايي، ورشكستگي و نابودي جامعه مي‌داند؛ حكومت‌هاي هراس‌انگيز از طريق دست يازيدن به مجازات‌ها و اهانت‌هاي پي‌درپي مردم را به شدت نكوهش مي‌كند؛ و سرانجام، اخطار مي‌كند كه اگر قانون اساسي را براي نيل به هدف‌هاي خوب زيرا پا بگذاريد، در راه هدف‌هاي بد نيز پايمان خواهيد كرد.

در گزاره‌هاي يادشده از ماكياولي، مي‌تواند گوهر خردمندي، اخلاق، عدالت و كارآمدي را دريافت و به اين نكته پاي فشرد كه او داراي انديشه‌هاي مثبت انساني و سازنده در سپهر سياست است.

 

به عنوان سوال پایانی بفرمائید که آیا می توان تجمیعی میان چهره های متفاوت و گاه متضاد ارائه شده از نیکولو ماکیاولی به دست داد یا خیر؟ بالاخره آیا او یک شیطان پیشگو بود و یا اینکه یک فرشته دوراندیش؟ خود او که در مورد دشنام هایی که شنید سکوت پیشه کرد و در برابر اتهام های گوناگونی که به او زده شد، پاسخی ارائه نداد. شما چه تصوری از او در ذهن خود دارید؟ آیا ماکیاولی می دانست که هر چقدر هم که لعنت و نفرین شود، بنیانگذاری سیاست مدرن با او رقم می خورد و آیندگان نظر متفاوت تری از هم عصران خود او درباره او دارند؟   

با قرائت شهريار و گفتارها و با نظر به زمينه تاريخي و ويژگي‌هاي شخصيتي و سير حوادث زندگي ماكياولي، مي‌توان نتيجه‌گيري كرد كه او داراي انديشه‌هاي دوگانه است. از سويي به فرمانروا  به خاطر به دست آوردن، حفظ و افزايش قدرت سياسي، درس ناپرهيزگاري و زيرپا نهادن الزام‌هاي اخلاقي مي‌دهد؛ از سوي ديگر، بر مدار عقلانيت، اخلاق، عدالت و كارآمدي، راه و روش درست زمامداري را به حاكمان مي‌آموزد. چنين نيست كه ماكياولي، خود، به بي‌مهري نسبت به اخلاق و سياست منهاي اخلاق باور داشته باشد. او در فصل بيست‌وششم از كتاب اول گفتارها، پس از آن كه از فرمانرواي به قدرت رسيده مي‌خواهد كه «شهرهاي كهن را ويران كند و شهرهاي نو بسازد، مردمان را از جايي به جاي ديگر بكوچانده و خلاصه كلام هيچ‌چيز را نبايد دست‌نخورده بگذارد تا در كشور مقاي و منصبي و افتخاري و ثروتي وجود نداشته باشد كه صاحبش آن را مديون او نباشد»38، اعتراف عجيبي مي‌كند. او به صراحت مي‌نويسد: «البته همه اين وسايل ستمگرانه‌اند و ويرانگر زندگي مدني، و هر انساني نه تنها در مقام تابع دين مسيح بلكه به خاطر انسانيت بايد از آنها دوري گزيند و زندگي شهروندي بي‌‌نام و نشان را به سلطنتي كه به قيمت‌جان آن همه آدمي بچنگ آيد، برتري نهد. با همه اين احوال، كسي كه نمي‌تواند در راه نيكي بيفتد، اگر بخواهد قدرت خود را حفظ كند بايد به اين وسايل دست بزند»39 از اين فقره درمي‌يابيم كه او زشتي و كراهت اخلاق‌گريزي و ناپرهيزگاري را به خوبي درك مي‌كرده و آنها را برخلاف دين و انسانيت مي دانسته، اما در نگاه او، فرمانروایی بیراهه ای است که انسان را از «راه نیک» باز می دارد.

فراموش نکنیم که ماکیاولی از یکسو پیشه دولتی و نظامی داشته و از نزدیک با چگونگی و اقتضائات فرمانروایی در اروپای آشوب زده قرن شانزدهم آشنا بوده است؛ از سوی دیگر، همانند مغضوبی شغل از کف داده و به کنج انزوا افتاده، شهریار را به «عالیجناب لورنتو مدیچی» اهدا می کند و در تقدیم نامچه آن می نویسد: «اگر نیک در آن بنگرید و دراندیشید، خواهید دید که مرا جز آن آرزویی در سر نیست که شما بدان جایگاهی رسید که سزاوار بخت بلند و طبع ارجمند شما است. اگر روزی از آن اوج عزت، نظری به این فرودست افکنید، می بینید که این بنده چه ناسزاوار دیری است تا گرفتار چنگال بخت ناسازگار است.» 40  البته سلام ماکیاولی بی طمع نیست . او می خواهد از نمد این کتاب، کلاهی برای خود بسازد؛ یعنی در دستگاه قدرت خاندان مدیچی شغلی برای خود دست و پا کند. او سیاست نامه خود را باید چنان بنویسد که به پادشاه کمک کند تا به جایگاهی برسد که «سزاوار بخت بلند و طبع ارجمند» او است. در این صورت آیا شهریار می تواند نوشته ای جز این باشد که هست؟ گفتارها، اما، در مجموع ترسیم کننده سیمای دیگر ماکیاولی است و عجب نیست که به پادشاه و فرمانروایی اهدا نشده، بلکه به نام دو تن از علاقمندان به اندیشه های ماکیاولی که افرادی گمنام اند- تقدیم شده است. زیرا گفتارها از لونی دیگر است و راه متفاوتی را پی می گیرد که اگر یکسره «راه نیک» نیست اما به راه نیک در قدرت سیاسی نیز پشت نمی کند. می توان آرزو کرد که گفتارها را حاکمان نشسته بر اریکه قدرت بخوانند تا از آن خردمندی، اخلاق، عدالت و کارآمدی بیاموزند. اما شهریار را مردم بخوانند تا بتوانند بدور از اغوا و فریب و شست و شوی مغزی حکومت های استبدادی، حاکمان خوب و بد را از یکدیگر تمیز دهند.

در زمان حیات ماکیاولی آثار او به چاپ نرسید و به شکل دست نوشته به دست شماری از خواص افتاد. از این رو او شاعر و نویسنده ای ناشناخته بود و نمی توانست شاهد ستایش ها و طعن هایی باشد که پس از انتشار گسترده آثارش از سوی موافقان و مخالفان نثار او گردید. ماکیاولی چنان که آوردیم- به اهمیت کاری که در اندیشه سیاسی مدرن کرده است، واقف بود. زیرا به قول خودش راهی را در پیش گرفت که پیش از او هیچ کس گام در آن ننهاده بود.

ماکیاولی از فلسفه چیز زیادی نمی دانست. گرانیگاه مطالعات شخصی او تاریخ اروپا و بویژه تاریخ روم باستان و همسایگان آن امپراتوری بود. او در آغاز هر فصل یا فراز از آثار خود، نقبی به تاریخ کهن می زد و سپس از افق تاریخ باستان به سپهر رخدادها و کشاکش های روزگار خود در ایتالیا پر می کشید و سرانجام اندرز و یا تفسیر و تبیین خویش را با خواننده آثارش درمیان می نهاد. ماکیاولی از آموزگاران پیشتاز و نام آور سیاست دوران مدرن است و اندرز نامه های او شمول جهانی دارد. به همین دلیل است که وقتی نوشته های او را سطر به سطر قرائت می کنیم، مستقیم و غیر مستقیم به یاد سیاست ورزی و مردان سیاسی ای در این روزگار می افتیم که به سخن سهراب سپهری بایستی به جای آنان درخت بنشانیم تا هوا تازه شود. سال ها پیش در مقاله ای ماکیاولی را «خنیاگر روح دوران تجدد»41 نامیده بودم. اکنون می توانم بگویم به شرحی که در این گفت و گو آمد، ما دو ماکیاولی را فراروی خویش می بینیم: ماکیاولی یک- که چهره او در سیمای شهریار منکشف می شود. ماکیاولی دو- که می توان او را در سایه روشن  گفتارها به تماشا نشست.

 

پی نوشت ها:

1.         نیکولو ماکیاولی، گفتار ها، ترجمه محمدحسن لطفی، تهران، خوارزمی، 1388، چاپ دوم، ص25.

2.         همان، ص28.

3.         نیکولو ماکیاولی، شهریار، ترجمه داریوش آشوری، تهران، نشر مرکز، 1375، ویرایش دوم، ص51.

4.         ماکیاولی، 1388، پیشین، ص35.

5.         همان.

6.          محمدحسن لطفی، «یادداشت مترجم»، نیکولو ماکیاولی، گفتارها، ترجمه محمدحسن لطفی، تهران، خوارزمی، 1388، چاپ دوم، ص20.

7.         ماکیاولی، 1375، پیشین، ص112.

8.         ایمانوئل کانت، بنیاد مابعدالطبیعه اخلاق، ترجمه حمید عنایت و علی قیصری، تهران، خوارزمی، 1369، ص60. همچنین بنگرید به: سیدعلی محمودی، فلسفه سیاسی کانت، اندیشه سیاسی در گستره فلسفه نظری و فلسفه اخلاق، تهران، نشر نگاه معاصر، 1386، چاپ دوم، ص92.

9.         ماکیاولی، 1375، پیشین، ص120.

10.       ماکیاولی، 1388، پیشین، ص66.

11.       همان، ص69.

12.       ماکیاولی، 1375، پیشین، ص63.

13.       همان، ص102.

14.       همان، ص103.

15.       همان، ص113

16.        همان.

17.       همان، ص127.

18.       همان، ص50.

19.       همان، ص53.

20.       همان، ص61.

21.        همان، ص74.

22.       همان، ص63.

23.       همان، ص79.

24.       هان، ص109.

25.       همان، ص135.

26.        همان، ص118.

27.       همان، ص138.

28.       ماکیاولی، 1388، پیشین، ص50.

29.       همان، ص63.

30.       همان، ص68.

31.       همان، ص74.

32.       همان، ص76.

33.       همان.

34.       همان، ص183.

35.       همان، ص199.

36.        همان، 152.

37.       همان، ص127.

38.       همان، ص109.

39.       همان.

40.       ماکیاولی، 1375، پیشین، ص41.

41.       سیدعلی محمودی، «ماکیاولی و نگرش نو به اخلاق و سیاست»، اطلاعات سیاسی-اقتصادی، شماره پنجم و ششم، سال شانزدهم، بهمن و اسفند 1380، شماره پیاپی174-173.

---

 

    

 

 

 

 

 

   
بالای صفحهصفحه نخست